به آینه جهان خوش امدید  

عالم حق، عالم امر و عالم خلق


    

جناب فروتن در کلاس نظم اداری عصر پنجشنبه ۲۰\۹|۳۳ در آئین بهائی ما به سه عالم قائلیم، عالم حق، عالم امر و عالم خلق.عالم حق، ذات منیع الهی است، که ما می گوئیم ، السبیل المسدود و الطالب المردود. عالم حق عالمی است که به هیچ وجه نمی توانیم به آن پی به بریم . عالم امر، مشیت اولیه ، امر حق، یعنی اراده اولیه حق است، که آن منبعث انبیا، مرسل رسل و منزل کتب است. و واسطه بین عالم خلق و حق است. انبیاء پی به عالم امر می برند، نه به عالم حق. عالم امر فوق ادراک همه است. عالم خلق هم که عالم ماست، عالم مخترعات است. عالمی است که خداوند آن ها را به مشیت آفریده است. مثال می زنم، فرض کنید این قرص آفتاب، این کره زمین، و این شعاع آفتاب، که به زمین می تابد. قرص آفتاب عالم حق است. اشعه ساطعه از آن عالم امر، و زمین عالم خلق است. اگر نور از آفتاب ساطع نشود، و به زمین نرسد، برای ما. آفتاب مرئی نیست. برای ما ستارگانی هستند، که ده هزار سال پیش، از افق ما غروب کرده اند، و حال ما آن ها را می بینیم. ستاره ایست که طلوع می کند. بعد از صد هزار سال برای ما مرئی می شود. زیرا صد هزار سال طول می کشد تا نوراو به زمین به رسد. عالم حق غیر مرئی و غیر متصوّر است. آن چه که به کمک عالم امر، به ما می رسد، اشعه ساطعه از شمس حقیقت است. این عالم امر همان کلمه نوراولّ، شعاع ساطع، یعنی بهاءالله است. این است که بهاء الله، یک ظهور کلّی الهی است، که در جمیع ادوار مبعث رسل است. منزل کتب و عالم امر است. حضرت اعلی در کتاب بیان می فرمایند: ظهورالله در هر ظهور، که مراد از مشیت اولیه باشد، بهاءالله است. که بهاء کل شیئی نزد او، لاشیئی بوده و هست. این است که ما می گوئیم، حضرت بهاءالله مظهر کلی الهی است. زیرا شعاع ساطع از عالم حق است. انبیا از عالم امر صادر می شوند. شعاعی است که، از عالم امر به آن ها می تابد. مثل ستارگان که نور از خورشید به آن ها می تابد. آن ها بر عالم خلق می تابند. ما جمیع ادیان الهی را من عند الله می دانیم. و حضرت بهاءالله را رسل رسولان، مُنزل همه کتب می دانیم. قرآن نازل از عالم امر، یعنی بهاءالله است. نکته ای در دیانت بهائی است، که در سایر کتب نبوده است. به طور ی که بزرگان غرب، فوراً به این موضوع توجه می کنند. می گویند به بینید، به چه استحکام، این دیانت را تشریح نموده اند.می گویند،قوانینی آورده اند که در یک کور، تغیر نا پذیر است. مثلاً آیا صلح عمومی،می شود کهنه شود؟ مثلاً به گویند، ما تا به حال صلح داشته ایم، حالا جنگ عمومی می خواهیم، یا سایر تعالیم، مثل وحدت عالم انسانی، تعلیم و تربیت عمومی و اجباری، مثلا به گویند ما دیگر تربیت عمومی و اجباری نمی خواهیم. تساوی حقوق رجال و نساء نمی خواهیم. این تعلیمات کُور است. یک جور تعلیمات آورده اند برای دور هزار سال، و بیان فرموده اند احکامی که از هزار سال کمتر است، بایستی به ماند. و آن ها را واگذار کرده اند به هیأت تشریعیه و تقنینیه. باز این هیئت تشریعیه را سه قسمت کرده اند، آن ها که بین المللی است، بیت العدل اعظم وضع می کند. و بعضی که ملّی است، بیت العدل مرکزی یا ملی وضع می نماید. و آن ها که محلی است، بیت العدل محلی. و بعد ضیافت. یک قوه داریم قوه تنفیذیه، یعنی حکومت. که آن چه را حکومات مقننه تشریع کنند، به آن قوه ی تنفیذیه به دهند تنفیذ کند، آن را حکومت گویند. بیت العدل مصدر تشریع است و حکومت مصدر تنفیذ. تشریع و تنفیذ باید مهد یکدیگر باشند. حکومت هم بر سه قسم است. حکومت بین المللی که در رأس حکومات ملی در هر کشوری قرار دارد. و دیگر حکومات ملیّ که در هر کشوری است. و حکومات محلّی که در هر نقطه ای است. نکته ای که با آن، جلب توجه شما را می کنم این است که، حکومات در آتیه، ممکن است سر پیچی کنند. مثلا حکومت ملّی از حکومت بین المللی. مثل خلافت اسلام، که حکومات قبیله ای از آن سرپیچی کردند، و از زیر خلافت عظیمه خارج شدند.

حضرت عبدالبهاء می فرمایند: هر حکومت ملّی که خواست از فرمان حکومت بین المللی خارج شو، تمام حکومات باید،بالاتفاق او را سر جایش به نشانند . و خود همین بیم، به حکومت ملی جرأت نمی دهد. حضرت عبدالبهاء می فرمایند: اهل بها باید اطاعت از حکومت عادله کنند. دیگر قوه قضائیه است، که در امر بهائی به محکمه نامیده می شود. یعنی محل صدور حکم قضائی . محکمه کبرای بین المللی، در ردیف بیت العدل و حکومت بین المللی است. این محکمه برای حل وفصل دعاوی بین الممالک است. مثلاً بین دو مملکت اختلاف حاصل می شود، کما این که بین دو محفل ممکن است اختلاف حاصل شود. وقتی بین دو مملکت اختلاف حاصل شد، مثلاً در باره منابع و غیره، این ها به دون توصل ّبه قوهّ قهریه، مرجعشان محکمه کبرای بین الملل است، که اعضایش عبارتند از، نمایندگان ملل. یعنی در هر مملکتی، متناسب با جمعیت آن مملکت، تعداد نمایندگانشان در آتیه معلوم می شود. مثلاً به مقتضای زمان معلوم می شود، که ایران باید چند نماینده داشته باشد و غیره. ولی از هر کشور، نماینده یا نمایندگانی که تعیین می شوند، باید آن ها را قوای دیگر،مثل قوه مقننه ملی و بین المللی، تصریح کنند. بعد هم قوه تنفیذ، مجلس، پارلمان و هیئت دولت، باید اعتبار نامه آن ها را تصدیق کند. یعنی این اشخاص نمایندگان رسمی دولت ایران و ملت ایران، و حکمشان قاطع است . یعنی رأی آن ها، رأی ملّت و دولت ایران است. یک چنین نمایندگان تام الاختیار از طرف دولت و ملّت، برای دخالت در اختلافات بین الملل است. حضرت عبدالبهاء محکمه بین المللی را درالواح شرح می فرمایند. در امر بهائی منشأ جنگ، تعصبات است. که تعصّب اقتصادی، تعصّب مذهبی، و تعصّب زبانی است، که هر کدام جداگانه، سبب جنگ می شوند. حضرت عبدالبهاء می فرمایند، تا این مسئله اقتصاد حلّ نشود، دنیا راحت نخواهد جست. در بادکوبه شخصی بود بنام مشهدی امیر قفقازی، که حضرت عبدالبهاء در آمریکا می فرمایند، این امر به قدری عظیم است، که امثال مشهدی امیر قفقازی، بهائی می شوند. من وقتی که بادکوبه آمدم، گفتم می خواهم مشهدی امیر را به بینم. گفتند در بالاخانه است. یک روز گفتند آمده، هیکل عجیبی داشت. خیلی ساده و بسیط آمد. گفتم آ مشهدی امیر، شما چه کردید که ذکر شما را در آمریکا کرده اند. او طرز تصدیقش را تعریف کرد. گفت من لوطی بودم. قدًاره بند بودم. و چند نوچه زیر دست من کار می کردند. هر کاری اراده می کردم باید به شود. فرمانم تا تفلیس اطاعت می شد. و دولت تزار ازمن می ترسید. ناموس مردم از دست من راحت نبود.یک روز ۲۳نفر را کشته ام. آمدم به منزل ملاّ، که توبه کنم. ملاّ گفت، توبه شما قبول نمی شود. فقط یک راه دارد و آن این است که، یک بهائی را به کشی. گفتم این که کاری ندارد. یک بهائی به من نشان به دهید تا او را به کشم.، گفت برو فلان جا و آدرس آمیرزا عبدالخالق را در بادکوبه به من داد. من به منزل او رفتم. وقتی در باز شد و عبدالخالق، که پیر مردی بود پیش من آمد، و با صورت بشاش به ،من تعارف نمود. من یکه ای خوردم. به او گفتم آمده ام تو را به کشم، چون تو بهائی هستی. او خندید و با خوش روئی مرا پذیرفت. و با من صحبت کرد. من بهائی شدم. بعد که افراد فهمیدند، قصد جان مرا کردند. می گفتند چرا بهائی شده ای؟ من برای آن ها پیغام دادم، می خواهید بیایم مثل قبل مسلمان شوم. یک روز در خیابان رد می شدم، فردی از جلوی چشمم رد شد. بعد که تحقیق کردم دانستم، یکی از اقوامم است. او را گرفته خواباندم و روی سینه اش نشستم. گفتم خوب است ترا به کشم ولی نمی کشم، زیرا من بهائی هستم. پا شو پدر سوخته، دیگه از این کارها نکن. پس از یک هفته او هم بهائی شد حالا بچه ها به من تف می اندازند. همان بچه هائی که، وقتی به آن ها می گفتند، می دمت به مشهدی امیر، به خوردت، آن ها از ترس می مردند، حالا به من تف می اندازند. من هم می گویم برو بچه، من همان مشهدی امیر هستم برو بچه.