به آینه جهان خوش امدید  

در آئین بهائی، تساوی مراتب و مقامات، محال و ممتنع است

    

سخنان جناب فروتن در جلسه جوانان شب یکشنبه ۳| ۱۱|۳۳در موضوع اقتصاد این طور وعده داده بودم که جلسه را اختصاص به مسئله اقتصاد و حّل آنبدهم، که مقدمه اش بیان شد. حالا وارد اصل موضوع میشوم. نکته اوّل که در جلسه امشب، باید مورد توجه قرار به گیرد، و بسیار مطلب مهمی است، این است که، در آئین بهائی، ما در مسئله اقتصاد، عقیده به تساوی مراتب و مقامات در جامعه بشر، نداریم. و تساوی مراتب و مقامات را، محال و ممتنع میشماریم. این، اس اساس مسئله اقتصاد بهائی است. و این بر خلاف آن چه استکه شما شنیده اید. و میدانید که، بعضی از نفوس، پیرو مرامی هستند که، ادعای تساوی کامل میکنند، یعنی میگویند میشود در بین بشر، از هر جهت تساوی کامل اجرا کرد.


حضرت عبدالبهاء بیانی به این مضمون میفرمایند،که شما هیأت جامعه بشر را به یک اردوئی تشبیه کنید، در این اردو مارشال لازم است، جنرال لازم است، کاپیتان لازم است، و نفر هم لازم است. این مضمون بیان حضرت عبدالبهاء بود. با همان اصطلاحات خودشان. می فرمایند، غیر ممکن است که، بشر در مراتب، مساوی باشد. حال ما این مطلب را، منطقاً تحت مداقّه قرار میدهیم. همه شما متفق القول موافقید، و همه بشر نیز این اعتقاد را دارند، که عقول و افکار و استعدادا ت نفوس، در اصل خلقت، متفاوت است. هنوز کسی پیدا نشده که به گوید، این مسئله صحیح نیست. یعنی استعدادات و عقول متفاوت هستند. حال چرا اینطور است؟ ما نمی دانیم. و در مسئله ای که بر ما مجهول است، بحث نمی کنیم. بهائیان حقیقت بین هستند، و در مسائل دور از فکر، بحث نمی کنند. ما و شما، به اسرار خلقت واقف نیستیم. وهیچکس وجود ندارد که به گوید، من بر اسرار خلقت آگاهی حاصل کرده ام. علمای بزرگ، اشخاصی که رتبه علمی دارند، و به آنها استاد میگویند، و عضو آکادمی علوم هستند، میگویند، ما هنوز پی به حقیقت کائنات نبرده ایم. همه میگویند ما هنوز نمیدانیم الکتریسیته چیست. تمام کتب فیزیک را شما ورق به زنید، این مطلب را خواهید دید، که میگویند ما هنوز نمیدانیم، قوه برق حکمتش چیست، و ماهیت برق کدام است؟ من خودم به خاطر دارم، در سال دوّم دانشگاه در مسکو بودم، استاد فیزیک ما که پروفسور kashin بود، به ما رشته فیزیک درس میداد. به برق که رسیدیم، آمد ایستاد و به کمال وقار گفت، اگر ما و شما به جای پنج حس ظاهر، حس ششمی هم داشتیم، میتوانستیم به فهمیم که برق چیست. ولی چون حس ششم نداریم، نمی توانیم برق را به شناسیم. ما از برق صحبت میکنیم، ولی از مظاهر برق و آثار برق صحبت میکنیم. نه از ذات برق، و حقیقت برق. مثلاً ما میدانیم، که برق یک نیروئی است. تئوری ها و نظریه هائی هم داریم، میگوئیم این برق، اگر به چراغ وصل شود، حرارت میدهد. از سیم چراغ میگذرد، و سیم چراغ را میگدازد. از گداختن سیم چراغ اشعه ساطع میشود، که اشعه ساطعه، از حرارت است. اگر این برق را به ماشین وصل کنیم، نیروی حرکت به وجود میآید، پرًه هواپیما را به حرکت میآورد، و بالأخره به صورت حرکت ظاهر میشود. اگر شما دو سر پیل را بر زبان به گذارید، مزه ای در زبان شما تولید میکند. اگر به شقیقه تان به گذارید، دو چشم شما برق میزند. اما خود برق چیست؟ کسی نمی داند. وقتی که برق را بشر ندانست چیست، و تمام حقیقت کائنات را، علمای امروز، به برق ارجاع میدهند، یعنی میگویند عناصر، قابل تجزیه به مولکول هستند، بعد می گویند مولکول قابل تجزیه به اتم است، در حالی که یونان قدیم میگفتند، اتم قابل تجزیه نیست، جزء لا یتزجّا است. ولی امروز علما میگویند، اتم قابل تجزیه است. اگر آنرا به شکافند، تبدیل به الکتریسیته مثبت و منفی میشود، و میگویند حقیقت تمام کائنات، راجع به برق میشود،و نمی دانند برق چیست؟ پس جواب اینکه، تمام کائنات از چه ترکیب شده اند را نمیدانند. این است که انشتین، مکرر گفته که شما، پا روی زمین میگذارید، ریگی زیر پایتان میآید، نمیدانید این ریگ چیست؟ زیرا اصل آنرا نمیدانید. حال ما که در موضوع کائنات، اینقدر جاهلیم، چه طور میخواهیم اسرار کائنات را کشف کنیم. دماغ ما تا یک حد معین کار میکند. مع الوصف، بشر به این حقیقت معترف نیست، در قوای فیزیکی معترف است، ولی در قوای روحی نه. مثلاً ما که اینجا نشسته ایم، همه فیلسوفیم، میگوئیم خدا عادل است، پس چرا اینطور کرد؟ به یکی اگر به گوئی، بیا مشت به دیوار به زن، و آنرا خراب کن، میگوید این چه حرفی است که میزنی، مگر من اینقدر قوه بدنی دارم؟ معتقد است در این مورد عاجز است ولی معتقد نیست، که فکر او عاجز است، که این دیوارهای عظیم را از جلوی اسرار بر دارد. وما بسیاری از اسرار خلقت را نمیدانیم، ولی به آنچه که هست باید معتقد باشیم. ولکن اصل مسلم، و قدر معلوم این است که، نفوس در خلقت متفاوتند. یکی دارای عقل عادی است، یکی دارای عقل متوسط است، و دیگری دارای عقل عالی است. در جامعه بشر، از اول لا اول تا به امروز، این قانون، حکومت کرده است. نفوس در یک پله نبوده اند، بعضی دارای عقل عادی بوده اند، و بعضی عقل متوسط داشته اند و بعضی عقل عالی داشته اند، که آنانرا نوابغ میگوئیم. مثلاً شما خیال میکنید، اگر همه افراد بشر را در شرایط مساوی تربیت میکردند، همه سعدی میشدند، همه ادیسون میشدند، همه انشتین میشدند، یا تولستوی میشدند ؟ نه، نمیشدند. چنانکه هزاران نفر در همان شرایط تربیت شدند، و سعدی از آب در نیامدند. سعدی در فطرتش یک قوه عجیبه داشت. مرا اگر به چوب به بندند و به گویند، یک سطر شعر بگو، نمی توانم به گویم. زیرا خداوند در فطرت من این استعداد را نگذاشته است. معروف است کهقا آنی، به دون هیچ اجبار، و بدون هیچ فشار، سه قصیده در آن واحد می سرود، که سه نفر دیکته میکرده اند. آیا فردوسی شدن آسان است؟ خیلی ها گول میخورند، فکر میکنند، میتوانند مثل فردوسی شعر به گویند. مثلاً وقتی فردوسی شعر میگوید، می بینید در چه درجه عظمت است. همه خیال میکنند میتوانند. معروف است شخصی شعر گفت و نزد شاه برد، شاه به او هدیه داد. شخص دیگری مطلع شد، گفت چرا او باید هدیه به گیرد، ومن نگیرم. شعر گفتن که کاری ندارد. رفت پیش شاعر، از او پرسید تو چه کردی، که این شعرها را گفتی؟ شاعر گفت من مدتها است که دود چراغ خورده ام، استخوان خورد کرده ام. گفت خوب اینکه کاری ندارد. رفت یک چراغ نفتی تهیه کرد. مقداری استخوان هم تهیه نمود. رفت داخل یک تنور، چراغ را روشن کرد. چراغ دود میکرد، تنور پر از دود شده بود. او دود میخورد و استخوانها را میشکست. یکوقت هم متوجه شد صدای خش و خش میآید و از ترس از تنور بیرون جست. رفت نزد پادشاه و گفت، من شعر گفته ام. گفت به گو. گفت یک مار سیاه، فشستنی کرد، یک چوب زدم. شاه گفت بابا این چه شعری است؟ او گفت قربان من دود چراغخورده ام، استخوان شکسته ام، تا شاعر شده ام. شاه گفت، یک فرد شعر که کوتاه تر از فرد دیگر است، گفت قربان کاری ندارد بلندش میکنم. گفت به گو، گفت یک مار سیاه فشستنی کرد، یک چوب زدم زدم زدم. از این قبیل شعرا خیلی داشته ایم. سیاهی چشم یار من گلوله سرب بنماید. نشان سفیدی چشم یار من پوست کنده ترب. سعدی مثلاً با یک روانی صحبت میکند. گلستان سعدی خیلی ها را فریب داده است. میخوانند، می بینند، که سعدی خیلی ساده گفته. گفتند چه کاری دارد، قاآنی و اغلب نفوس بزرگ، پنداشتند گلستان به نویسند، نتوانستند. قا آنی هجو شد و اسمش را گذارد پریشان. یکی دیگر نوشت اسمش را گذارد خارستان. یکی دیگر نوشت، اسمش را گذارده ملستان. این است که مراتب، در بشر محفوظ است. بعضی عقل عادی دارند، بعضی عقل متوسط، و بعضی دیگرعقل عالی. اینها بشر سالمند. اگر پائین تر هم بیائیم، ما ابله داریم، احمق هم داریم. و میگوئیم آنها به علت مرض، پائین ترازحد عادی آمده اند. ولی درحال عادی، افراد بشردراین سه رتبه اند نفوس عالی بسیار کمند. یکی از علمای انگلستان برت Bert،الآن زنده و پیر مرد است. دو عالِم بزرگ در دنیا هستند، که آزمایش هوش کرده اند. یکی بینیهBinieh فرانسوی، و یکی برت. این برت که واقعاً مرد دانشمندی است، اخیراً مقاله ای منتشر کرده، میگوید مقاله من زنگ خطر است. میگوید طبقه عالی الفکر، و طبقه نابغه رو به کاهش گذارده اند، و افراد عادی غلبه کرده اند. او میگوید دلیلش این است که، نوابغ، کم اولاد دارند و کم اولاد دار میشوند. و چون موضوع وراثت و طبقات موروثی بسیار مهم است، و از نوابغ، غالباً طبقات برجسته انتقال می یابند، و چون این افراد کثیراولاد نیستند،و بر عکس، اشخاص عادی، کثیر الاولاد هستند، بنا براین اکثریت دارند. از این مطلب معلوم میشود، که یک عده معینی هستند، که نخبه اند، و میتوانند صفات بشری را منتشر کنند. کارلایل، کتابی دارد به نامهیروHero پهلوانان. و کتابی بنام ابطال،یعنی نفوسی که در جامعه ابطالند. شما میدانید برناردشاو به جلسه خیریه دعوت شده بود. برناردشاو در موقع رقص، بلند شد و با خانم پیری شروع به رقصیدن کرد. پیش او آمدند، و گفتند، اینهمه خانم جوان خیلی خوشگل، در این جا وجود دارند، و همه آرزو دارند با شما به رقصند، شما چرا با این پیر زن میرقصید؟ برناردشاو گفت، مگر امشب شب امور خیریه نیست؟ این هم عمل خیری بود. میگویند، یکی از آرتیستهای بسیار خوشگل سینما، خواست با برناردشاو ازدواج کند. به او پیغام داد، که تو بیا با من ازدواج کن، که نسل ما، هم خوشگل باشد و هم نابغه. برناردشاو جواب داد، نکند عکس آن انجام شود، یعنی نسل ما زشت شود مثل من، و بی هنر شود مثل تو. پس به طور خلاصه، در عا لم، مراتب مختلف است. عقول متفاوت است. یکی سعدی میشود، یکی یک شخص عادی. میگویند ادیسون۷۰۰ اختراع کوچک و بزرگ، به اسم خودش مسجّل کرده است. و افرادی هم هستند که، عقلشان پارسنگ میرود. شما فکر نمیکنید افرادی مثل ملانصرالدین بوده اند؟ الآن هم نفوسی کم شعور و کم استعداد هستند. من در مدرسه ای معلم بودم. هزار بچه به مدرسه میآمدند. دو سه نفر بین آنها عالی بودند. بعضی متوسط بودند. اکثریت عادی بودند. زیرا از پدر و مادر عادی بوجود آمده بودند. میگویند ملانصرالدین خرش پیر شد. خرش را به دلال داد، که به فروشد. دلال به بازار رفت و گفت، ای مردم به بینید، به بینید چه خری دارم، این خر، قوّه راه رفتنش زیاد است. و شروع به تعریف از خر نمود. ملا پیش دلال آمد و گفت، اگر اینطور است من خودم این خر را میخرم. پول داد به دلال و خر خود را خرید. اینها کنایه است، ولی این طور نفوس فراوانند. نفوسی که عقلشان به امور عادی هم نمیرسد. و نفوسی هم هستند که، عقلشان به کُرات میرسد. یکی انشتین میشود، یکی هم ابله. شما اگر در بعضی شهرهای ایران دقت کنید، نسل به نسل استعداد داشته اند. ولی در بعضی جاها، این چراغ خاموش شده است. و اکثراً بیهوش و ابلهند. در اطراف خراسان ما، یکی دو ده است، که اکثراً ابلهند. و من با آنها تماس گرفتم، دیدم واقعاً بیهوشند. ویک شهر هم مثل شهر اصفهان است که اغلب با هو شند. حتی اطفال و بچه هایشان با هوشند. آن مثل معروف را شنیده اید، که یک بچه اصفهانی، دم درمنزل ایستاده بود، و با یک سکه طلا بازی میکرد. یک فردی رد میشد، دید بچه با سکه طلا بازی میکند. جلو آمد به بچه گفت، من بتو نقل میدهم، این سکه را به من بده. آن به درد تو نمی خورد. بچه گفت، به یک شرط، اگر مثل خر، عر عر کنی به تو میدهم. مرد شروع به عرعر کردن کرد، بچه گفت، خوب، چه طور تو با این خریتت، فهمیدی این سکه، طلاست و من نفهمیدم؟ مسلم است که عقول متفاوت، و مراتب متفاوت است. یکی در رتبه اولی است و یکی در رتبه ادنی. حال از شما سئوال میکنم، آیا در چنین جامعه ای، با اینهمه تفاوت در هوش و فکر، ممکن است تساوی بر قرار شود؟ ممکن است همه در یک ردیف قرار به گیرند؟چنین چیزی معقول است که، یک شخص که دارای استعداد عالی است، با شخصی که دارای استعداد عالی نیست، در یک ردیف قرار به گیرد ؟ چه طور ممکن است، این تئوری انجام شود؟ مثلاً در آن کشورهائی که میخواهند این تئوری انجام شود، آیا کارگر، در معدن ذغال سنگ، ودر معدن ذوب آهن نیست ؟ و آیا این کارگرها که در این مؤسسات هستند، کسی نیست که قلم در دست گرفته باشد، و مشغول تدوین فرمولهای ریاضی باشد؟ آن کارگر در معدن، مشغول کندن ذغال سنگ است. و این آقا در اطاق روشن، پشت میز نشسته و فرمول ریاضی می نویسد. تساوی یعنی چه؟ ما باید به فهمیم تساوی یعنی چه؟ در یک جامعه، یک بنّای عادی هست، که به مغزش آفتاب میخورد، و یک نفر هم اسمش معمار کل است، که هزار نفر عمله و بنّا به امر او متحرک هستند. او با ماشین میآید، که به بیند، کار این عملهها درست است یا نه . آیا در همان کشورها، این تئوری را به میان آورده اند که، یک سرباز در خط آتش و فرمانده هائی درپشت جبهه هستند؟ اینها جانشان در خطر، و آنها جانشان در امان است.در کجا سراغ دارید که تساوی به وجود آمده باشد؟ آیا در دنیای آینده، سرباز وافسرفرمانده، معمار و عمله نخواهند بود؟ پس تساوی یعنی چه؟ این حرفی است فقط در روی کاغذ، و برای مشغول کردن افکار. ولکن آئین حضرت بهاءالله که میفرماید: اصحاب نار باش و اهل ریا مباش. کافر باش و ماکر مباش. در میخانه ساکن شو و از کوچه تزویر مرو. و حضرت ولی امرالله که میفرمایند: اهل بها به دو خاصیت مشخّصند: صداقت و صراحت. انسان باید راست به گوید و صریح به گوید. و من به کمال صراحت، به دنیا اعلام میکنم که، تساوی در عالم وجود، امری است ممتنع و محال. زیرا استعداد مساوی نیست، افکار مساوی نیست. هر کس باید در رتبه خودش قرار به گیرد. هیچوقت دیانت بهائی، به یک سرباز نخواهد گفت، تو یکروزی با فرمانده کل مساوی خواهی شد. به عمله نخواهد گفت، تو یکوقتی با معمار مساوی خواهی بود.اساس آئین بهائی، بر روی تفاوت مراتب، گذارده شده است. اما به این شرط که، هر فرد در مرتبه خودش آسوده باشد. تأمین داشته باشد. و از حد اقل مزایای الهی متنعّم باشد. هیچکس در آئین بهائی، نباید برهنه باشد. اما نمی گوئیم که، اگر یک نفر ماهوت پوشید، همه باید ماهوت به پوشند. ممکن است من پارچه صد تومانی به پوشم، و مستخدم من یک پارچه بیست تومانی به پوشد . کسی نباید مخش کار نکند، به علت این که مواد غذائی کم به او رسیده است، و کسی نباید عضلاتش از کار به ایستد که، نیرو به او نرسیده است. اما چه کنیم، که حالا بعضی، همان فسفر را میخورند، ولی مغزشان کار نمی کند. و یکی آن فسفر را نمی خورد و مغزش کار میکند.خود سوسیالیست ها این فرمول را دارند. میگویند، هر کس را به اندازه استعداداتش، از او کار به خواهید. پس خلاصه مطلب این است. این مقدمه دوّم بر مطلب اقتصاد است که، تساوی قصّه است، افسانه است، این فقط روی کاغذ است، حقیقت ندارد. و افکار متفاوت است. لهذا یکی مهندس است، یکی کارگراست، یکی هم مستخدم است. این چرخ است باید به چرخد .تساوی محال است. ولی جمیع بشر از عاقل و عادی، همه وهمه باید در استراحت باشند، دررفاهیت باشند، فقیر نباید باشد، ضعیف نباید باشد. این اس اساس فلسفه اقتصاد بهائی است. همه راحت، و مراتب محفوظ باشد.حضرت ولی امرالله بیانی فرمودند، که در آئین بهائی مداهنهcompromise نیست. یعنی موافقت و سازش با طرف، برای خوش آیند او،و علیه معتقدات خودت نیست. فرمودند، من شنیده ام که، در روسیه بهائیانی بوده اند که،برای این که روس ها خوششان بیاید، به حضرات میگفته اند که، میان ما و شما فرقی نیست. چه طور فرقی نیست؟ ما معتقدیم به خدا، آنها معتقد نیستند. ما به دنیای بعد معتقدیم، آنها نیستند. ما به روح و بقای آن معتقدیم، آنها نیستند. ما به بعثت پیغمبران معتقدیم، آنها نیستند. خیلی فرق است بین ما و آنها. آن ها compromise میکرده اند، چه شباهتی بین آئین حضرت بهاءالله و این حرفها است؟ ولی بعضی از بهائیان برای خوش آمد آن ها مداهنه میکردند. من در تبلیغ همیشه طریقه ام این است، که میگویم، این عقیده بهائی است، حال تو میخواهد خوشت بیاید یا نیاید. حال هم اقتصاد بهائی این است، و به قول ابوالفضائل، مشک و پشک در یک طبق نیستند، حال شما، مداهنه نکنید، به گوئید این اساس دیانت بهائی است، حال میخواهد خوشت بیاید یا نیاید.