به آینه جهان خوش امدید  

ادّعای خدائی پیامبران ازکجا منشاء میگیرد؟


    

سخنان جناب فروتن شب دوشنبه۲۲ \۹|۳۳ در باره این که افرادی می گویند, حضرت بهاءالله ادعای خدائی فرموده اند. حالا این مطلب را چطور از نظر حکمت بهائی حل میکنیم؟ اگر نظر مبارکتان باشد، عرض شد، مندرجات کتاب مستطاب ایقان بسیار مهم است. این کتاب، کتاب خیلی عظیمی است. من در مجموعه یادداشت هایم، که در سفر خارج در استرالیا مفقود شد، و نتوانستم آن را بیابم، سند ونام و شماره خبر را یادداشت نموده بودم. هنوز آن چه در نظرم هست، فکر می کنم در ۱۹۴۵ بود، یکی از دانشگاه های آمریکا به این خیال افتاد، که نمونه ای از مدنیت مادی و روحانی قرن ما را نگهداری کند و محفوظ بدارد. بدین معنی که اگر یک روز طوفانی مثل طوفان حضرت نوح بیاید، و یا به اصطلاح خارجی ها، کاتا ستروف شود، که تمام آبادی های امروز از بین بروند، و مدنیت کنونی ما محو شود، چه کنیم که نسل های آتیه به توانند پی به مدنیت امروز ما به برند، و بدانند ما در چه مرحله ای از مدنیت بوده ایم؟ گفتند بهترین راه این است که، از هر علمی یک کتاب تهیه کنیم. مثلا بهترین کتابی که در فیزیک نوشته شده، و بهترین کتابی که در شیمی نوشته شده، همین طور برای سایر کتب. مندرجات این کتب را روی فلز مخصوص منعکس کنیم، یک فلزی محکم که با رطوبت مقاومت کند. و آن ها را کلیشه کنیم، و بعد کلیشه ها را به قدری که ممکن است ریز کنیم، و بعد در یک جعبه بزرگی که از همان فلز ساخته شده به گذاریم، و در پایه این دانشگاه، جای دهیم، و کلیدی هم برای خواندن آن به جا گذاریم، مثل کلید خواندن حروف هراقلیف، که امروز بعد از هزاران زحمت کشف کرده اند. تا وقتی حفاری هائی به عمل می آید، به مقام تمدنی که در زمان ما بوده پی به برند. آن وقت حفاّر کنندگان، بااین کلید به توانند مدنیت امروز ما را در یابند. و این کار راکردند.

ازکتاب های الهیّات و تئولژی، که میلیون ها جلد کتاب در باره اش، از زمان حضرت بودا تا به حال نوشته شده، کتاب ایقان مبارک، ترجمه انگلیسی حضرت ولی امرالله را انتخاب نمودند، و الآن در این پایه مدفون است. من این موضوع را مفصّل نوشته داشتم، که گم کردم، ولی این عین خبر است. فکر کنید تئولوژی. یک علم بسیار مفصل و وسیعی است، که از ابتدا کتاب های زیاد در این باب نوشته شده است. و آن وقت ملاحظه کنید بین میلیون ها کتاب، این کتاب مقدس را اختیار کرده اند. ملاحظه کنید این چه کتابی است. ما بهائی هستیم ولی نمی دانیم چه گنجینه های گرانبهائی در دست داریم. در این کتاب مبارک ایقان، که رمز کلیه کتب مقدسه است، این مطلب را مفصّل بیان فرموده اند. به طور خلاصه مظاهر مقدسه الهیه دو مقام دارند. دو جنبه دارند، یک جنبه ناسوتی و یا جنبه بشری، و یک جنبه ملکوتی و الهی. یک جنبه شخصی خودشان است، که جنبه ناسوتی آن هاست. یعنی به حسب ظاهر مثل ما هستند. آن ها رو ح جمادی دارند. روح حیوانی دارند. روح نباتی دارند. ولی روح قدسی، روح القدس هم دارند که ما نداریم. به حسب ظاهر مریض می شوند، راه می روند، و عیناً نظیر ما هستند. ممکن است مظاهر مقدسه الهیه ذکام شوند، آن ها معده دارند غذا می خورند. عیناً مثل ما جنبه بشری دارند.به همین دلیل است که در قرآن می فرمایند،< انا بشرُ مثلکم>. من یک بشری هستم مثل شما. یعنی در عالم جسمانی و ناسوتی، بشری هستم مثل شما. اما یک فرقی با شما دارم و آن این است که، وحی اِلْهی به من نازل می شود، که به شما نازل نمی شود. پشت سر آن، مثلی می زنند، می فرمایند، (هل یستوی العمی والبصیر افلا تتفکرون) آیا کور و بینا یکی است؟ دو جنبه دارند، ناسوتی و روح القدسی، که روح القدسی مخصوص انبیاست. در ما، به جای آن، لفظ روح ایمانی است. اما، ما ها هم، در روح انسانی و روح ایمانی، شدت و ضعف داریم. ولی در همان حدود است، تجاوز نمی کند. امّا انبیا روح دیگری بنام روح قدسی دارند. همان مقام وحی الهی است، که بر آن ها تجلیات عالم اعلی می شود. جمیع انبیای مقدسه این دو جنبه را دارند. در جنبه ناسوتی هر چه به کنند، واقعا باید به حساب جنبه ناسوتی آن ها حساب شود. تمام پیغمبران حتی حضرت بهاءالله، در جنبه بشری تابع نوامیس ناسوتی هستند. تا راه نروند به منزل نمی رسند. اگر به خواهند از دریا عبور کنند، باید با کشتی عبور کنند. اگر به خواهند به هوا پرواز کنند باید با هوا پیما پرواز کنند. حضرت بهاءالله جنبه ناسوتی را در لوح سلطان تأکید فرموده اند. در لوح سلطان می فرمایند: یا سلطان انی کنت کاحد من العباد و راقداً علی المهاد مرّت علیّ نسائم السبحان و علّمنی علم ما کان لیس هذا من عندی بل من لدن عزیز علیم. می فرمایند، این از من نیست، بلکه از نزد خداوند علیم است . جنبه ناسوتی و ملکوتیشان را در این بیان ذکر می فرمایند. حضرت بهاءالله مناجاتی دارند که مضمون آن این است: <الهی الهی زیّن رأس البهاء بتاج شهادت فی سبیلک>. این جنبه ناسوتی ایشان است. در این جنبه، انبیا مجبورند، اظهار عجز می کنند. مناجات به سوی خدا می کنند. این جنبه ناسوتی آن هاست. امّا در جنبه ملکوتی، وقتی آن روح قدسی تجلّی می کند، مثل وقتی است که آفتاب مقابل آینه قرار می گیرد، و آینه به خودی خودش جنبه انبیای مقدسه را دارد. جنبه ناسوت آنان مانند آینه است، نور ندارد. جماد است. محدود است. وقتی در اطاقی باشد مثل سایر اجسام است. ولی فرقی دارد. آینه است نه آجر. به محض این که آفتاب طالع می شود، این آینه متلاء لاء می شود. نور آفتاب در آن منعکس می شود. حرارت آفتاب را منعکس می کند. ولی آجر این کار را نمی تواند به کند. آن هم جماد است. وقتی روح قدسی به جسد انبیای الهی که مثل آینه است می تابد، جنبه ناسوتی کنار می رود. هر چه حالا او می گوید، جنبه الهی اوست. از خودش نیست. آینه نور ندارد و آفتاب در آینه است. حال اگر آینه به گوید من آفتابم که حرارت می دهم درست است. در این مقام، هر چه انبیای الهی می گویند از آن ها نیست. آن ها فقط منعکس می کنند. صوت حق را ظاهر می کنند. کمالات حق را ظاهر می کنند. در این مقام است که در قرآن می فرماید : < و ما رمیَت اذ رمیَت ولکن الله رمی>. در یکی از غزوات، کفّار مؤمنین را احاطه کرده بودند. حضرت رسول برای تشجیع قشون اسلام، مقداری شن از روی زمین برداشت و پرت کرد، و دشمنان فرار کردند وقشون اسلام هجوم کردند، و آن ها را تار و مار نمودند. می فرماید، آنوقتی که تو شن را پرت کردی، تو نبودی، خدا بود که شن ها را پرتاب کرد. یعنی چه خدا بود ؟ یعنی نفوذ کلمه خدا و تجلیات او بود، که آن ها را تار و مار کرد. و نه محمدی که مطلع خدا بود. نه آینه ای بود که در این اطاق است، بلکه آینه ای بود که در مقابل آفتاب بود. این مقام روح قدسی اوست. جمال اقدس ابهی همین طور بودند. مطلع الهام بودند. فرق است میان وحی و الهام. وحی بر رسول می شود و الهام بر ائمه آن ها. ائمه، الهام از مصدر ظهور می گیرند. برای مثال مانند آفتاب و ماه هستند. رسول اکرم فرمود و حضرت علی بن ابی طالب منعکس فرمود. این تجلیات روح قدسی است. علی که پا دارد و غذا می خورد، وقتی او در مقابل اشراقات نبوت ایستاد، از او منعکس می شود. حضرت بهاءالله وقتی می فرمایند، <الهی الهی زیّن رأس البهاء بتاج الشهادة فی سبیلک،> این جنبه ناسوتی است. ولی وقتی این ندا را بلند می کند که، لا اله الاّ انا العزیز الحکیم. لا اله الاّ انا المتکبر المتسخر المتعالی العزیز القدیر، کی این ندا را می گوید ؟ این ندا را، خدای غیب از حنجر مظهر خودش حضرت بهاءالله، می گوید، و به قول مثنوی: این همه آوازها از شه بود گر چه از حلقوم عبدالله بود مثالی می آورم، شما در رادیو درست توجه کنید. امواجی است به نام امواج فرستنده. این امواج الکترونیک است، که از فرستندها پخش می شود. الآن از همه ایستگاها امواج الکترو نیک پخش می شود. الآن سمفونی نهم بتهون را به کمال شدت می نوازند، ولی ما نمی گیریم. حال چرا ما نمی گیریم ؟ برای این که گوش ما این طور ساخته شده است که نگیرد. ولی اگر الآن یک دستگاه گیرنده این جا باشد، یعنی دستگاهی که برای همین کار ساخته شده، که امواج الکترونتیک را به گیرد، و در خودش به امواج صوتی تبدیل کند، که ما آن صوت را به شنویم، همین که این دستگاه را روی موج لندن به گذاریم، دستگاه سمفونی را می شنویم، که می گوید: الو الو من لندنم، امواج فرستنده من روی فلان موج است. من الآن دارم دستگاه سمفونی نهم بتهون را برای شما پخش می کنم. یکی به گوید تو جعبه، لندنی؟ تو غلط کرده ای که لندنی. لندن به آن بزرگی تو هستی؟ جعبه به گوید نه به بخشید آقا، من جعبه ای بیش نیستم. من فقط دستگاه گیرنده ای هستم، که امواج را می گیرم و به صورت صوت پخش می کنم. او که می گوید من لندنم، جائی دیگر است. من می شنوم و می گویم. آن وقت آن فرد به گوید، اُه چطور تو می شنوی من نمی شنوم؟ زیرا تو برای این کار ساخته نشده ای. مثل این است که خشت خام به گوید، چرا تو عکست را در من نگاه نمی کنی؟ برای این که تو آینه نیستی. تو برای دیدن ساخته نشده ای. امواج ملکوت الهی هم مانند امواج الکترونیک، دائما ً پخش می شوند. این ندا همیشه بلند است : دائما ً خدا می گوید لا اله الّا انا العزیز الحکیم. حق جل جلاله دائما ً می گوید، دائما ً فریاد میزند، منم پروردگار شما. مگر خدا حق ندارد به گوید؟ مثل این که هر کائنی به زبان حال می گوید، مثلا ً گُل می گوید من گلم. صندلی به زبان حال می گوید من صندلی هستم. حال حق جل جلاله که آفریننده جمیع این بساط است، نمی گوید و یا نگوید منم پروردگار، خالق و آفریننده این دنیا. اگر ما گوش هایمان نمی شنود، و ما دستگاه گیرنده نیستیم، برای این است که ما برای گرفتن این امواج الهی خلق نشده ایم. مثلاً هاون به گوید تو چرا وقت را از روی من نمی بینی؟ من به او می گویم، تو برای این کار ساخته نشده ای. مثلا ًمن فرسنگ ها راه بیایم که بیانات سعدی را گوش کنم، که در شیراز است. یک نفر نادان، در راه برسد به گوید تو کجا میروی؟ به گویم می روم سعدی را ملاقات، و از بیاناتش استفاده کنم. به گوید چرا می روی شیراز، بیا از من استفاده کن. چرا از من استفاده نمی کنی؟ جواب این فرد چیست؟ تو برای این کار ساخته نشده ای. تو سعدی نیستی. این ندای لا اله الّا انا العزیز الحکیم، از مکمن اعلی بلند است. فرستنده کار می کند، ولی در روی زمین، فقط یک نفر بود، که می توانست این امواج را به گیرد، اوّل حضرت اعلی بود، بعد حضرت بهاءالله بود. در بین تمام نفوس بشری، این ندا را حضرت بهاءالله گرفت و فرمود، من حجت الهی هستم. می گویند تو چرا می گوئی من حجت الهی هستم؟ بهاءالله می گوید، برای این که من این جور ساخته شده ام، که این امواج را به گیرم، و به شما به دهم. حضرت باب مظلوم را گرفتند و ۷۰۰ گلوله به سینه مبارکش زدند، که تو چرا امواج الهی را می گیری و پخش می کنی. مثل این که شما به رادیوئی که دارد ایستگاهی را پخش می کند، به گوئید تو چرا صدای لندن را پخش می کنی؟ رادیو را بلند کنید و پرت کنید در حیاط، و به شکنید که تو چرا امواج را گرفته ای؟ ملا ّ محمود ممقانی، به حضرت اعلی می گفت، تو چطورقائم شدی و من نه؟ تو چرا این امواج را می گیری و من نه؟ ای بابا این ندا، روی کلّه تو هم هست، روی کلّه توهم موج می زند، ولی تو برای این کار ساخته نشده ای. راضی شده اند که سعدی شعر به گوید، ولی حاضر نیستند مظهر الهی آنچه را که می گیرد و می فهمد به گوید. تمام فلاسفه آن چه به فکرشان می رسد، می گویند. این طفلک انبیا، تا می خواهند حرفی بزنند، تکه تکه اشان می کنند. چرا حضرت اعلی، تا وقتی مبعوث نشده بودند، این چیزها را نمی گفتند؟ امواج را پخش نمی کردند؟ ولی وقتی مبعوث شدند، به بینید چه چیزهائی فرستادند. حضرت بهاءالله تا مبعوث نشده بودند می فرمایند، کنت کاحد من العباد و راقداً علی المهاد مرّت علّی نسائم السبحان و علمنی علم ماکان. وقتی نسائم سبحان برایشان مرور نمود، و آموخت او را علم هر چه در ایجادهست، او چه تقصیری دارد و چه باید به کند؟ می فرمایند، برگ در برابر باد استقراری ندارد. < هل لها استقرارعند هبوب اریاح عاصفات>؟ این نداها به او داده شده بود، او گرفت و مجبور شد به گوید. خودشان می فرمایند، لیس هذا من عندی، بل من لدن عزیز حکیم. او در من می گوید، من چه کنم؟ ایستگاه گیرنده وقتی می گیرد، چکار کند؟ آینه که در مقابل آفتاب قرار گرفت چه کند؟ پس حضرت بهاءالله نمی فرمایند من خدا هستم. بلکه خدا می فرماید من خدا هستم. این ندا الآن هم بلند است، ولی شما نمی شنوید. الآن هم در این دنیا، فیوضات حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء، از ملکوت ابهی متواصل است. فقط یک نفر هست که آن ها را می گیرد، و او حضرت ولی امرالله است. حال می گویند چرا او می گیرد، و ما نه؟ برای این که حضرت عبدالبهاء اورا برای این کار مأموریت داده اند. چرا حافظ ، غزلیات را می گفت؟ زیرا مغزش مطالب را می گرفت. چرا انشتین مغزش آن مطالب را می گیرد؟ برای اینکه مغز او این طور ساخته شده است. کسی حق ندارد به گوید چرا مغز انشتین می گیرد و مغز ما نه. پس بنا براین <لا اله الّا انا المتکبر المتسخّرالمتعالی العزیز الحکیم >، را خدا می گوید. منتهی از حنجر حضرت بهاءالله. و الاّ وقتی به خود دستگاه، می گوئی تو چه هستی؟ می گوید من چوب و آهنم. < انی کاحدٍ من العباد>. <انی بشر مثلکم>. ولی وقتی که روح قدس الهی در او تجّلی می کند، ناچار است منعکس کند. حال شما ها به او می گوئید، چون ما نمی گیریم تو هم نگیر. چون ما نمی شنویم تو هم نشنو. به بینید حافظ چقدر قشنگ شعر می گوید: یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد حال به او بگوئید نگو. به حضرت بهاءالله می گویند تو این ندا را نگو، چون ما نمی گیریم. می فرمایند به دَرَک، تو نگیر، من می گیرم و می دهم . در یکی از جلسات قبل عرض کردم، والده حضرت اعلی به ایشان عرض می کردند، تو چرا می گوئی من قائمم؟ به گذار یکی دیگر به گوید. حضرت اعلی به ایشان می فرمودند، من برای این کار ساخته شده ام، کس دیگر نیست که به تواند به گوید. ما افراد بشر به همه چیز تسلیمیم، مگر به مظهر الهی. این است که جناب ابوالفضائل می فرماید، گفتند قائم به امرالله، نه قائم به امر ملّا . هر جوری که خدا به او بگوید او می گوید. نه آن جوری که تو به گوئی. و دیدید وقتی خدا گفت چطور امرش نفوذ یافت . حضرت بهاء الله فرمودند <و نسمع حنین البرلین>. فرمودند من ناله برلین را می شنوم. همه گوش می دادند و می گفتند ما که نمی شنویم. شما البته نمی شنوید. شما صد سال هم گوش کنید نمی شنوید. زیرا برای این کار ساخته نشده اید. در سال ۱۸۷۰ این آیه نازل شد. جنگ پروس و فرانسه بود. لوئی ناپلئون سوّم با آلمان می جنگید. به حسب ظاهر، حضرت بهاءالله به آلمان تشریف نبرده بودند. ولی روح قدس الهی آن جا بوده است. زیرا روح الهی زمان و مکان ندارد. من الآن جسمم در شیراز است. من باید اتوبوس به گیرم و طهران بروم. ولی اگر الآن اراده کنم، عقل من، روح من می رود طهران. می رود درحظیرة القدس طهران، در دفتر محفل. می رود به منزل من. هیچ احتیاجی به مکان ندارد. حق جل جلاله هم، جلوه ملکوتیش زمان و مکان ندارد. ولی با ما یک فرقی هم دارد، و آن این است که ما باید احاطه کنیم، بعد اراده نمائیم. یعنی اول باید طهران را دیده باشیم، بعد اراده کنیم، تا عقلمان فکرمان طهران برود. اگر محلی را ندیده باشیم، که فکر ما، هر چه هم اراده کند، آن جا نمی رود. ولی روح الهی این طور نیست. به هر کجا به خواهد می رود. او قبل از این که احاطه کند، محیط است. جمال مبارک به حسب ظاهر مسجون عکا بودند. هیچ جا را هم ندیده بودند. ولی می فرمایند، ای سواحل رود رین، که همه اش را من رفتم دیدم. واقعاً رودعظیمی است. تمام کف این رودخانه عظیم را دولت آلمان بتون آرمه کرده است. مردم می گفتند ما نمی بینم. چرخ تاریخ دور زد تا رسید به سال ۱۹۱۴. جنگ در گرفت. جنگ بین الملل اول. این جنگ را ویلهم به پا کرد. او می گفت، اگر همه قشون عالم به سوی آلمان رهسپار شوند شکست خواهند خورد. جنگ شروع شد. در سالهای ۱۹۱۵. ۱۹۱۶ .۱۹۱۷ خبری از شکست آلمان نبود. دائمأ دوستان بهائی می گفتند، پس چه شد؟ و مبلغین برای این که دوستان را راضی کنند می گفتند، حنین دو معنی دارد، یکی از معانی آن قهقه است. و در این جا معنی قهقه می دهد. یعنی قهقه ی برلین بلند است. مرحوم گلپایگانی به دوستان می فرمودند، اگر حنین برلین بلند نشود، من می گویم تمام کارخانه های توپ کروپ سازی، اراده حضرت بهاءالله را بر گردانیده است. شما صبر کنید. کم کم دوستان دیدند آلمان دارد شکست می خورد. حالا فکر کنید افراد ی که در این سنین از بین رفته اند، با چه حالی رفته اند. با شک و ریب رفته اند. و باید در آن دنیا خجالت به کشند. ولی آن ها ئی مثل جناب گلپایگانی، که شک نمی کردند، همه آن ها بهائی حقیقی بودند. ورسای را بستند. تمام آلمانی ها عزای عمومی اعلام نمودند. تمام، لباس سیاه پوشیدند، و بلند بلند گریه کردند. آن وقت مردم گفتند، حالا ما حنین برلین را می شنویم. این چه عظمتی است؟ این به کمک چیست؟ به کمک روح القدس است. پس این ندا ها که بلند است. ندای روح القدس است. ندای جسمانی نیست. و امّا گفتم مظاهر مقدسه، به حسب ظاهر با هم مساویند. حضرت عبدالبهاء می فرمایند، مظاهر مقدسه از حین انعقاد نطفه ممتازند، و با ما فرق دارند. آیا شما مثلاً معتقد نیستید که انشتین نوع ممتاز است؟ ما در بشر سه عقل داریم، عقل عالی، عقل متوسط و عقل عادی. بعضی نوابغ، از روزی که به دنیا می آیند، نطفه ایشان نابغه است. رافائل در رحم مادرش رافائل بوده است. البته بالقوه و بالفعل ظاهر شده است. او روزی در رحم مادرش نوع ممتاز بود. ما می گوئیم مظاهر مقدسه، به حسب ظاهر مثل ما هستند، ولی مثل ماهم نیستند. زیرا اگر مثل ما بودند این امواج را نمی گرفتند. مثل این که شما صد رقم درخت گلابی داشته باشید، ولی یک نوع آن ممتاز باشد. همه گلابی هستند ولی این درخت، ممتاز است. ما این همه بشر، همه باهم مساوی هستیم. مگر ما نیستیم که، در مقابل بعضی افراد بشر ممتاز، سجده می کنیم؟ مثلا ً در برابر ادیسون که ۷۰۰ اختراع کرده است و یکی از آن ها قوه برق بوده است. او ممتاز بوده است. مثلا ً ابن السینا، او بشر بود، ولی ممتاز بود. انبیا در رأس کل قرار گرفته اند. این افراد بشر، هر کدام یک موهبت جذب کرده اند. ولی مظاهر مقدسه، در رأس کل قرار گرفته اند. تمام مواهب را جذب، و به افراد می دهند. مثلا ً توجه کنید، ادیسون یکی از نوابغ ما، خیلی ساده بود. لباس بسیار ساده می پوشید. مثل پیراهنهای تولستوی. اصلا ً تمام نوابغ همیشه لباسشان ساده بوده است. بلا تشبیه، مثلا ً الآن حضور مبارک مشرف شوید، از سادگی ایشان تعجّب می کنید.در سفر اول که مشرف شدم، ایشان یک پالتو ساده پوشیده بودند. در این سفرهم همین طور. برای ادیسون در شرح حالش نوشته اند، که یک میلیونر آمریکائی، روزی از ترن پیاده می شود، او یک کیف توالت که همه غربی ها همراه دارند، در دست داشته است. او می خواسته به هتل به رود. نمی خواسته این کیف را خودش به برد. دنبال حمّالی می گشته است. می بیند یک نفر ساده آن جا ایستاده، می رود و می گوید، این کیف را برای من تا هتل بیاورید. می گوید ما نعی ندارد. بعد که به هتل می رسند، هتل چی می بیند کیف یارو دست ادیسون است. او با خودش فکر می کند که چه خبر است، این مرد با ادیسون چه نسبتی دارد؟ مرد کیف را از دست این پیر مرد می گیرد و به او یک سکّه می دهد. ادیسون می گوید نخیر. این مرد به او تغیّر می کند، که تو چقدر حریصی. دو سکّه به او می دهد. ادیسون می گوید آقا من پول نمی خواهم. من پول، دارم ولی یک نصیحت به تو می کنم، و آن این است که، کاری که از دست خودت ساخته است را به دیگری مراجعه نکن. که چه؟ دو نفر پشت سر هم راه بیفتند برای یک کیف. شما ممکن بود تا کیف را خودتان به هتل می آوردید، من یک کار مثبت دیگری انجام می دادم و می رود. این مرد تعجب می کند که این حماّل چه می گوید، بعد هتل چی پیش او می آید و می گوید، آقا شما با جناب ادیسون شوخی داشتید، مرد یک دفعه متوجهّ می شود می گوید، این ادیسون بود؟!! و شروع به دویدن همراه ادیسون می کند، که از او عذر خواهی کند. ولی ادیسون رفته بود . اگر مردم این مخترعین را به بینند می گویند، حمّال این را برای من بیاور. زیرا آن ها در کمال سادگی زندگی می کنند. عالم مشهوری در اصفهان بوده است. این داستان در قصص اسلامست. او را به شیراز دعوت می کنند. او می بیند موقعی که وارد می شود، شیرازی ها، به دیدن او می آیند. افراد محترم به استقبالش می آیند. او می رود به بازار، یک لر بختیاری را اجیر می کند، به او می گوید، تو روزی چند اجیر می شوی؟ می گوید، یک تومان. می گوید بیا پیش من به روزی دو تومان. او را اجیر می کند و به او یاد می دهد، که هر وقت با تو بودم، اگر کسی چیزی پرسید، تو به گو قل. چند روز او را تمرین می دهد، که قل یاد به گیرد. وقتی وارد دروازه شیراز می شوند، و مردم که به استقبال آمده بوده اند، لر را می بینند، می گویند واقعا ً اقا، آقاست. وقتی می آیند توی تالار می نشینند، مردم سئوال می کنند، لر فراموش کرده چه باید به گوید، می گوید َفل. مردم می گویند چی می گوئی، َفل یعنی چه؟ آقا که مردم او را نوکر این بختیاری میدانسته اند، شروع می کند می گوید بله درست است، و شروع می کند ثابت می کند که قل غلط است، و َفل درست است. و قل در اول َفل بوده است، و بعد مردم پی می برند که آقا این فرد است نه آن بختیاری. بعد از آقا سئوال می کنند که چرا از اوّل خودتان را معرفی نکردید؟ می گوید اگر اول با این قیافه خودم را معرفی می کردم، شما هیچ کدام حاضر نمی شدید با من حتی تکلم کنید. جناب نعیم همیشه می سپردند، که وقتی احبّا اشعار مرا می خوانند، و از من سئوال می کنند، مرا نشان ندهید، که از شأن اشعار من کاسته می شود. اگر شما انشتین را در کوچه به بینید، یک ده شاهی کف مشت او می گذارید. اما آن آقائی که درجه دارد، لباس خوب پوشیده، کُروب کروب حرکت می کند، وقتی مردم او را می بینند، احترام می گذارند. و او را عالم دهر می دانند. ولی وقتی با تلسکوب در مغز و افکار او جستجو کنید، می بینید هیچ در مغز او نیست. مثل سر لشکر کریم آقاخان بوذرجمهری، که در زمان شاه فقید خیلی بو بو داشت، روزی می آید نزدیک توپخانه، می بیند یک تپه خاک بزرگ آن جاست. به فراش های شهرداری تغیّر می کند، که پدر سوخته ها الآن اعلیحضرت می آید. این جا ها کثیف است زود باشید این خاک ها را جمع کنید. فراش ها می گویند، حضرت سرکار، این خاک ها را به بریم درست، ولی کجا به ریزیم؟ می گوید اه پدر سوخته ها، بعد از این همه وقت سپور بودن، سرتان نمی شود، یک چاهی به کنید به ریزید توش. انبیا هم این جورند. یک قدرت و نیروئی در آنها هست، که ما نمی بینیم. انبیاء در رأس کلنّد. این است که ما می گوئیم جما ل مبارک نمی فرمایند، و ما حضرت بهاءالله را خدا نمی دانیم، بلکه حق جل جلاله او را متکلم فرموده است.