به آینه جهان خوش امدید  

انسان درجنبه حیوانی خود مجبوراست
و در جنبه عقلانی خود مختار


    

سخنان جناب فروتن در موضوع جبر و اختیار ۱۴|۹|۳۳عصر یکشنبه.
درس امروز متمم درس دیروز است. البته آن چه که دیروز گفته شد را، باید در نظر داشته باشید. به عقیده ما بهائیان، انسان دارای دو نوع حرکات و سکنات است. یک نوع آن را مجبور است و مجبول، و یک نوع دیگر بسته به اراده و اختیار اوست. انسان در آن قسمت هائی که تظاهرات روح جمادی، روح نباتی، و روح حیوانی اوست، مجبور است. و آن چه که مربوط به روح انسانی و حیات ابدی اوست، اختیاری است و ارادی. و حالا شرح مختصر برای این موضوع می دهم. همه می دانید که ما بهائیان، این طور معتقدیم، و در بیانات مبارکه حضرت عبدالبهاء هم، مصرّح است که، انسان دارای پنج روح است. ومقصود از روح یعنی قوهّ و نیرو است. اول روح جمادی است، که در انسان هم هست. آن روح، عبارت است از همان روحی است، که در جمادات هست. و آن قوّت و نیروئی است که، عبارت از قوّه جاذبه بین الذرات است، و ما آن را به نام روح جمادی می نامیم. آن نیرو و قدرتی است که، ذرات جماد را به یک دیگر پیوند می دهد، و یا آن ها را به یک دیگر جذب می کند .این روح جمادی است. دومّ روح نباتی است، که عبارت از قوه نامیه است. و آن نیرو و قدرتی است که، نمو می دهد و تکثیر می کند. و آن را روح نباتی می گوئیم. سومّ روح حیوانی است. و آن عبارت از قوه حسّاسه یا مستشعره است. آن روحی است که به کمک آن، احساس و استشعار حاصل می شود. و حیوان را بر نبات مرجّح می کند.

چهارم روح انسانی است. و آن تجلّیات عقل است. روح انسانی اعظم جلوه اش قوه عاقله است. آن چه که در انسان از عقل طلوع می کند، قوه کاشفه است. قوه محیطیه است. همان قوه ای است که انسان را بر حیوانات امتیاز می دهد . پنجم روح ایمانی است. یعنی نفثات روح القدس است، که وقتی برانسان تجلّی کند، وقتی که دیده بصیرت انسان روشن شود، وقتی که ایمان در انسان به وجود آید، و قوای روحانی نشو و نما نماید، روح ایمانی به وجود می آید. این پنج روح وقتی در انسان به وجود آیند، انسان می شود انسان حقیقی. برای این که از لحاظ تطبیق، بر شما مطلب روشن شود، جمادی را با نباتی مقایسه کنید. یک سنگی را با نبات، یا یک رستنی، مقایسه کنید. تفاوتی را که بین این دو ملاحظه می کنید، یعنی بین جماد و نبات، همان قوّه نباتی است. روح نباتی است. مثلاً فرض کنید یک تخته سنگ را با یک بوته علف، پهلوی هم به گذارید، چه فرقی است بین این دو؟ آن فرق بین روح نباتی و جمادی است. یک علف را نزدیک حیوانی به گذارید. چه فرقی است؟ هر چه هم ساده باشد، فرقی بینشان موجود است. آن فرق بین روح حیوانی و روح نباتی است. آن نیروئی که در حیوان هست در نبات نیست. روح، یعنی قوّت یعنی نیرو . بعد یک حیوان را با یک انسان مقایسه کنید. به بینید چقدر فرق بینشان است. آن فرق، بسته به روح انسانی است، که در حیوان نیست. در انسان قوه عاقله و کاشفه است. ولی حیوان هر چه عالی باشد آن قوا را ندارد . بعد یک انسان مؤمن را، با یک انسان غیر مؤمن مقایسه کنید. به بینید نورانیت، افکار، و بصیرت یک انسان مؤمن، چه قدر با یک شخص غیر مؤمن فرق دارد. این ها هم، از تأثیر روح ایمانی است . حضرت پطرس قبل از ایمان به مسیح، و بعد از آن چه فرقی کرد؟ این از اثرات روح ایمانی بود. جناب باب الباب و حضرت قدّوس، قبل از ایمان، و بعد از ایمان چه فرقی داشتند؟ این ها از آثار روح ایمانی است. اطاق شما تاریک است، بعد حالا روشن می شود. چه فرقی است بین حالا و آن وقتی که تاریک بود؟ آن تفاوت را نور می گوئید. این فرق از نور است. این تفاوت ها هم، در ارواح خمسه وجود دارند. عالم انسان بیش از این ۵ روح ندارد . گفتم آن چه که متظاهر است، روح جمادی روح نباتی و روح حیوانی است. این ها تمام فطری هستند، و جبری هستند. ولی انسان به مظاهر روح انسانی و بالاخص روح ایمانی مجبور نیست. این ها حرکات اختیاری و ارادی هستند. برای مثال ملاحظه کنید، انسان در حیات روحانی خودش، و در حیات جسمانی خودش، در الواح زیارت کرده اید، می فرمایند، همه کائنات به نظر واحد هستند، همه یک جنبه دارند که، غیر قابل تبدیل است. مثلاً فرض کنید، وقتی شما هر کائنی را به نظر آورید، جنبه متضاد ندارند. در الاغ جبن هست شجاعت نیست. در شیر شجاعت هست ولی جبن نیست. گرگ حیوانی است درنده. بالفطره باید به درد و به خورد. غیر ممکن است شما، گرگ را برّه کنید. یک بچه گرگ بالأخره گرگ می شود . این علمائی که حیوانات را تعلیم می دهند، آن ها هم می دانند که، فطرت حیوان عوض نمی شود. حیوان، یک تعلیماتی از روی اجبار، فرا می گیرد، ولی فطرتش همان است که هست. حیوانات درنده را به وسائل بیهوشی، تخدیر می کنند. و از سبعیّت می اندازند. چه بسا شیرها در قفسشان، معلمین خودشان را از بین برده اند. هر کائنی از کائنات بر یک فطرت است. این در نطق حضرت عبدالبهاء است، که تمام کائنات از جماد و نبات و حیوان بر یک فطرت هستند، مگر انسان که دارای دو جنبه است. انسان درعین حال، دو جنبه متضاد دارد. جاهل است و عالم. درنده است و رام. قاتل است و مظلوم. جبون است و با شجاعت. آدمیزاده طرفه معجونی است کز فرشته سرشته وز حیوان گر کند میل این شود به از این ورکند میل آن شود پس از آن مَشتی رضا قزوینی انسان بود، ولی شخصی قاتل درنده بود. بیش از ۲۵ نفر ر ا به دست خودش کشته بود. هیچ کس از دست او تأمین جانی نداشت. ولی بالقوه آدم بود مؤدب بود. به محض این که کیمیای روح ایمانی به او خورد، به آئین مبارک اقبال کرد، افتاده شد، به طوری که در کوچه ها، بچه ها او را اذیت می کردند. هیچ کائنی این طور نیست. اشخاصی را شما داشته اید، یک روز جاهل بوده اند، روز بعد، عالم و دانا شده اند. حضرت پطرس، یک ماهی گیر بی سواد بود، به طوری که هیچ چیز نمی دانست. فردای آن روز به مقام <و انت الصخره و ابنی علیک کلیستی> رسید. امروز پاپ ها از روح او کمک می گیرند. مریم مجدلیه، یک روز زنی بود دهاتی، بدکار، معروف به امور نالایقه. فردایش یک ملکه مقربی شد که، امروز کلیساهای معروف به نام اوست. و این همه سرودها به نام او ساخته می شود. او کسی بود که حواریون را در سر کوه تشویق کرد، و گفت اگر شماها به جسم مسیح مؤمن بودید، او در خاک خفت. ولی اگر مؤمن به روح او هستید، آن زنده است و نخواهد مرد . هر کدام به دیاری رفتند و شهیر شدند. یک زن به شهرت دیروز، به بینید چه انقلابی کرد . ملاحظه کنید در انسان چه طور جنبه های متضاد موجود است. به بینید در هیچ کائنی دیگر هست؟ حیوان را تلقیح می کنند، پیوند می زنند، شاداب می شود. ولی همان است که بوده، فقط کمی رام تر می شود. گوسفند، پروارتر می شود. پس خَلق نمی تواند صفات حیوان را تغییر دهد . در منطق می گویند، اجتماع ضدین محال است. اجتماع نقضین هم محال است. مثل اجتماع آب و آتش. مرده و زنده. به جز در انسان، که اجتماع اضداد است. نیک و بد، بخیل و کریم. شخصی است در نهایت بخل، که به قول معروف، اگر دیناری را به مشت به گیرد، و میخ داغ به دستش فرو کنند، دستش را باز نمی کند. بعد از ایمان همه چیز خود، حتی جان و مالش را در سبیل ایمان فدا می کند. انسان در حیات جسمانی، یا جنبه حیوانی خودش مجبور است. او بر آن فطرتی است که، خدا در او خلق کرده است. اما در قسمت عقلی مرید است، مختار است، و صاحب اختیار است. مثلاً من یک فرد انسان، در حیات جسمانیم هستم، البته مجبورم و مجبولم. حالا بعضی ها آن را بالا می برند. من به آن حد اقل که قناعت کنم مجبورم. در مورد خواب، در حد اقل آن اجباردارم. من مجبورم به خوابم. در خوردن مجبورم. این ها فطرت من است. غرائز من است. غریزه حفظ نفس، غریزه حب زیست، غریزه دفاع از حیات جسمانی خودم، دفع مضراّت، و جلب منفعت. من در تاریکی واهمه دارم. دشمنی اگر به خواهد به سمت من حمله کند، دفاع می کنم، این غرائز من است. غریزه ادامه حیات و محبت به اولاد. در اقل این حرکات، من مجبورم. می توانم به حد اقل به رسانم. ولی حد اقل آن ها فطری است. همان ریلی است که کشیده اند. روی آن باید رفت. اسم این را، سر نوشت می گذارند. این همان دریاست، که کشتی شما، در دریاست، نمی تواند به خشکی بیاید. انسان باید به خورد، باید به پوشد، باید در جائی مسکن به گیرد، باید مضرات را از خودش دفع کند. انسانی است به وجود آمده، این غر ائز در او فطری است. او نمی تواند به گوید من بر می گردم به عالم چهار پائی، که از این دو پائی خلاص شوم. کاری کنم طیر شوم. دیگر نمی شود . تو انسان خلق شده ای، باید روی این ریل به روی. این داستان ها تمام، آرزوهای بشر است. در این اعمال مسئول نیست. هیچ کس نمی گوید، چرا حبّ ذات داری؟ در این ها پرسش و سئوال نیست. پرسش و سئوال در قسمت های ارادی است. آن راننده کشتی، حیات روحانی و عقلانی و اراده و عقل شما است، که در شما طلوع کرده است. خدا عقل داده، اراده داده، انبیا را فرستاده، جان آن ها به خطر افتاده است. شهدا جان خود را فدا کرده اند. دستورات الهی آمده، شما از روی اراده فهمیده اید که، چه طور باید رفتار کرد؟ کدام بد است؟ کدام خوب است؟ شما در آن ها مسئول هستید. و تحت سئوال قرار می گیرید. من در غرائز خودم اجبار دارم. ولی در آن چه به اختیار من است، مسئول هستم. من به اختیار، این جا آمده ام. به اختیار می توانم بروم. دلم نمی خواست نمی آمدم. شما هم، همچنین. چنان چه وقتی تصمیم به گیرید نیائید نمی آئید. من امروزاز این موضوع خوشم نمی آید، نمی گویم. ولی شما نمی توانید به گوئید، من از خوردن خوشم نمی آید، نمی خورم. این می شود مرگ. انسان می تواند با اراده نخورد، با اراده می تواند جان خودش را هم به گیرد . فلان شخص می گوید، انتحار می کنم. یعنی با اراده جان خودم را می گیرم. اگر انسان اراده به کند، می تواند آن قدر نخورد، و یا نخوابد، که به میرد. اراده، آن قدر قدرت دارد. یکی از نویسندگان سوئیسی، پل دوبوآ، کتاب معروفی بنام قدرت اراده دارد. از لحاظ تربیت می گوید، اگر انسان اراده اش تربیت نشده باشد، هیچ است. در این حرکات ارادی، شما مسئولیت دارید. آن هائی که می گویند، همه چیز به اراده خداست، و سلسله علل است. به اراده خداست که کشتی می خورد به کوه، درست است. خدا کمک کرده، ولی به اراده تو بوده است. در آثار مبارک خوانده اید می فرمایند، هیچ برگی به دون اراده حق، از درخت نمی افتد. هیچ سنگی از کوه به دون اراده حق فرو نمی ریزد. این سنگ چرا از کوه فرو می ریزد؟ این طبیعت، یک دستگاهی است برای اجرای اوامر حق. بسیار عجیب است، می روند طب می خوانند و لا مذهب می شوند. می گویند، چون من پی بردم به تمام وظائف اعضای بدن، لهذا مسبب الاسباب نیست. مثل این است، که پی به بریم به تمام اجزاء این ساعت. به گوئیم حالا فهمیدم که، هیچ کس این ساعت را نساخته است. چون خوب فهمیدم این ساعت چه طور کار می کند . مثل این است که، من در اروپا و آمریکا رفتم به کارخانه معظم پارچه بافی، در آن طرف پنبه کثیف می ریختند،از طرف دیگر، پارچه مارک خورده بیرون می آمد. همه کارها با ماشین بود. ممکن بود من به گویم، حالا من فهمیدم، هرچه می کند، خود ماشین می کند. کی گفته این کارخانه را مهندس ساخته است؟ این کارخانه خودش کار می کند. آیا این کارخانه به دون قوه عاقله ای به وجود آمده است؟ این چه استدلال عجیبی است؟! مثلاً تراکتور های بزرگ، از این طرف، گندم با سفال می ریزند، در آن طرف، آرد بسته بندی شده خارج می شود. به گوئیم ابداً این تراکتور را کسی نساخته، خودش این کارها را می کند. طبیعیون فرنگ، این طور نمی گویند. آن ها می گویند، ما آن چه که در دائره علم است، آن چه را که ما می فهمیم، در باره آن بحث می کنیم. فکر ما به آن جاهائی که نمی رسد، در آن ساحت وارد نمی شویم. آن ها نفی نمی کنند. شما یک تکه نان می خورید، می گوئید نانوا آن را برشته کرده است. آن وقت، می گوئید این دستگاه با این عظمت، ماورائش هیچ نبوده است.!! کامیل فلاماریون منجّم مشهور، مناجاتی با خدا دارد. او خیلی کتاب نوشته است. تنها چهار جلد کتاب در باره الوهیت نوشته است، او می گوید، که ای ناظر این عالم، وقتی من این اجرام سماوی را نگاه می کنم، این سیّارات و رابطه آن ها در نظام، و ترتیب آن ها را می بینم، پی می برم به یک سازنده، به یک قوه موحّده. ولی من یک گله از تو دارم. من در مقابل تو زانو می زنم. و از تو گله می کنم، که چرا تو مرا این قدر محدود خلق کردی؟ و آن قدر قدرت تعقل به من ندادی، که به ذاتت پی به برم . شما یک گل می بینید، پی می برید به درخت، و باغبان، و تخم گل. آیا این کافی نیست، که این آثار به این عظمت را به بینید و پی به برید به خدا؟ حضرت عبدالبهاء بیانی می فرمایند، که موجودات همه، آیت و مظهر حقند . سعدی میگوید برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت کردگار این است که حضرت عبدالبهاء در لوح دکتر فورل مثلی می فرمایند : مَثَل ما، در جوف این کره ارض، مثل یک کرمی است، که در سیبی به وجود می آید. آیا این کرم که در سیب بوجود آمده، می تواند به فهمد که این سیب از درختی به وجود آمده، و آن درخت از حبه، و آن حبه را باغبان کاشته، و آن باغبان را کس دیگر آفریده است؟ آیا آن کرم می تواند فکر کند، که چقدرعوامل دست به دست هم داده اند، تا این سیب به وجود آید؟ و آن کرم، در داخل این سیب به وجود آید؟ ما همه در کره ارض همین طوریم. پس بنا براین، در آن قوه اراده و اختیاری که حق جل جلاله، به انسان داده، تمامش دست خود انسان است. از آن جاست که مختار است و مسئول. عالم بعد، بقای روح، و مجازات و مکافات اخروی را باید دید، که ما چه طور تصویر می کنیم؟ آیا حضرت اعلی و حضرت بهاءالله و ۲۰ هزار شهید، حساب ظالمین و مظلومین، این ها همه تمام شد و رفت ؟ این قدر عالم بعد، هرج و مرج است؟ مجازات و مکافات اخروی هست. ولی آن ها روی جنبه های اختیاری و ارادی ماست. که چرا این کار را کردی؟ چرا این کار را تو، به اراده خود کردی؟ و چرا این کار را نکردی؟ ما غیبت می کنیم. آیا خدا خواسته؟ نه، او نهی کرده است. اگر غیبت کردی، تو مسئولی و اگر نکردی نه. به این معنی، که زبان و قوه و قدرتی که خدا به تو داده است، تو با آن غیبت می کنی. ولی اراده توست. طبیعت مثل ماشین است، و تابع قوانین است، که خدا وضع کرده است. این سنگ افتاده ولی بالمآل به اراده خدا بوده است. مثلاً دو سنگ پهلوی هم قرار می گیرند، شکاف بین آن ها توسط برف پر می شود، و برف یخ می بندد، حجمش زیاد می شود، به جدار سنگ ها فشار می آورد. سنگ از جایش تکان می خورد، قوهّ جاذبه ای هست که، آن را جذب به مرکز می کند. در خود سنگ، حجم و ثقل است. سنگ جذب می شود، و به طرف زمین می غلطد. این عمل، به اراه آفریدگار بوده است. یعنی این قوانینی که به موجب آن سنگ غلطید، همه را آفریدگار وضع کرده، و به اراده اوست. بنا براین، غلطیدن سنگ، بالمآل برمی گردد به ارادة الله. مثال به زنم، من از روی پل مازندران عبور می کردم، پرسیدم که این ریل ها را کی کشیده؟ گفتند رضا شاه. ولی رضا شاه یک سنگ هم دست نزده بود، بلکه بالمآل به دستور او بر می گردید، زیرا به قدرت او کشیده شده بود. من وقتی که غیبت می کنم، بالمآل به اراده خداست. ولی چون دقت کنم به اراده خود من است. حالا بعضی ها می گویند، هر کاری که به کنیم، به اراده خداست، و مجبوریم. البته هر کار و عملی که انجام به دهیم، بالمآل به اراده خداست. ولی به اراده خود ماست. یعنی می توانیم از یک چیز، هم استفاده، و هم سوء استفاده کنیم. و ما در انجام این دو قسمت مریدیم.