به آینه جهان خوش امدید  

این تضییقات مرتفع خواهند شد و احبای ایران عزیز دو جهان خواهند گردید

شرح تشرّف حضرت ایادی امراّلله جناب فروتن، لیله ۱۷|۹|۱۳۳۳ در مدرسه تابستانه استرالیا، یک شب جلسه ای منعقد بود به اسم ملاقات با زائرین. به عبارت دیگر، یک شب با حضرت ولی امرالله. پرگرامی تدوین شده بود، و مطالبی بیان شد و مرا بر آن داشت، که در اثنای مسافرتم به شیراز هم، یکشب را اختصاص به این موضوع به دهم، و مثل این باشد که، شرح تشرّف خودم را برای دیگران بیان کنم. عاداتی که غربی ها، مخصوصاً نفوس بهائی دارند، بسیار ممدوح و مطلوب است . یعنی مراسم و آدابی است که، کاملاً موافق با روح امر بهائی است. همانطوری که، حضرت ولی امرّالله میفرمایند، به حسنات غرب بایستی تأسّی کرد، و از سیّآت آنان بر کنار بود. ما هم باید از محسّنات احبّای غرب اقتباس کنیم، و آن چه را آنان معمول می دارند، در شرق هم معمول سازیم. بنده در ایران زیاد دیده ام که، اشخاص شرح تشرّف خود را بیا ن نموده اند. ولی بین طرز بیان شرقی ها، تا طرز بیان غربی ها تفاوت بسیار است. همانطور که، منشآت و رسالات آن ها، خیلی به حقیقت نزدیکتر است، و از مسائل ابهام آمیز خودداری میکنند، در شرح تشرّف خودشان هم طوری انسان را تسخیر میکنند، که انسان خیال میکند با آن ها بوده است. ولی مع الاسف، ما دراین قسمت هم، به آنها تأسی نکرده ایم. حال امشب من، به نوعی به اوضاع غرب، تأسی میکنم، و شرح دو تشرّف خود را بالاختصار، و به روح غربی، برای شما بیان میکنم. اینکه عرض میکنم روح غربی، مقصدم این است که، روح شرقی با غربی فرق دارد. همانطور که، در منشأتمان هم، تفاوت فاحش وجود دارد. ما در شرح تشرفمان با اسلوب شرق، به چیزهائی توجه میکنیم، که مهم نیستند. مثلاً طرز پوشیدن کفش مبارک و یا غذا چه بوده است. اینهمه اشخاص شرقی به حضور حضرت عبدالبهاء مشرف شدند، ولی کتابی مثل مفاوضات از خود به یادگار نگذاشتند. مفاوضات کتابی است که، امروز کلید تبلیغ ماست. و برای غربی ها، و متجددین، و آن هائی که علوم جدید را کسب میکنند، بسیار مفید است. اگر کتاب مفاوضات نازل نمی شد، مثل این بود که، آفتاب طالع نشود. این کتاب، تا این حد اهمیت دارد. این کتاب را خانمی غربی، به نام میسیس کلیفورد بارنی، که بعداً به نام میسیس دریفوس، نامیده شد، در نتیجه سؤالاتی که از حضور مبارک حضرت عبدالبهاء کرد، و جوابهائی که شنید، به وجود آورد. این سؤال وجواب ها، کتاب مفاوضات شد. و یک خانم زائرغربی، آنرا به وجود آورد. من خدمت ایشان مفصل رسیده ام. خانم مسنّه ای است که، به ایران هم آمده است. شوهرش از اجلّه احبّای پاریس است، و برای کنفرانس امریکا آمده بود.

حال ما در حضور مبارک چه عرایضی عرض می کنیم؟ مثلاً قربان عرضی دارم، اسم بچه ام را چی به گذارم، خوابی دیده ام تعبیرش را به فرمائید. آقا خواب دیده، از حضور مبارک تعبیرش را می خواهد. من می خواهم بروم سفر، ساعتش خیر است یا نه ؟ بروم یا نروم ؟ زن میخواهم به گیرم، به گیرم یا نگیرم؟ به شأنی که حضرت عبدالبها فرمودند، انگشت های من پینه کرده است. چقدر باید به نویسم. و از مجموع سؤالات ما، چیزی در نیامد. ولی یک زن غربی به حضور مبارک رفت، و مفاوضات را به وجود آورد. ایرانی، رفته مشرف شده و بر گشته، از پرتقالها و نارنگی های ارض اقدس، صحبت میکند. چه طور آش خوردیم، پلو چه طور بود. به میرم حضرت حرم، توی آشپزخانه بودند. دیگر به هیچ چیز ناظر نیستیم، جز به امور مربوط به شکم. ولی غربیها توّجه به نکات و مطالب اخلاقی و روحانیات دارند. از مسیس هافمن Hoffman آمریکائی، که شوهرش مردی است انگلیسی، و نویسنده و دارای مطبعه هم میباشد، به پرسید چه طور مشرف شده؟ و چه میکرده، چه طور مقامات مقدسه را زیارت نموده است.و ما چه کارمیکنیم؟ ما برگهای درختان و تنه درخت ها را توجّه میکنیم، ولی او حواسش، در جاهای دیگر سیر میکرده است. در جمیع شئون، ما با غربی ها فرق داریم. حال من امشب، به طرز بیان غربی ها، از تشرّف خودم بیان می کنم. در سنه ۱۳۱۹، مقارن با ۱۹۳۹ میلادی، در اوائل جنگ بین الملل دوم، وقتی که تازه لهستان، به دست قشون آلمان فتح شده بود، بنده و جمعی درحدود ۱۴ نفر، از طریق قزوین، کرمانشاه، قصر شیرین حرکت کردیم، و بعد می بایست در بغداد صبر کنیم تا قافله درست شود. قافله، اتوبوسهای خیلی بزرگ بودند، که باید وسائل آب، غذا و همه چیز همراه داشته باشند. بعد باید از طریق شام که، حال به آن سوریه می گویند، وارد شرق اردن شویم، و به فلسطین به رسیم. وضع گمرک را باید مرتب کنیم، بعد فلسطین را طی کرده به رسیم به ناصره و طبریه، و بعد حیفا. در حیفا پیاده شده به رویم به بیت مبارک. در آن زمان عراق مستقل بود. سوریه در دست فرانسوی ها بود. شرق اردن هاشمی مستقل بود. فلسطین تحت قیمومیت انگلستان بود. در قصر شیرین کشور خودمان، گمرک بود. میبایست آنجا، اشیاء بازرسی شود. مأمور گمرک ما را شناخت که بهائی هستیم. البته پرسید کجا می روید؟ گفتیم فلسطین. چه دارید؟ چیزی نداریم. و حالا دیگر، ایراد شروع شد، و من اولین باری بود که، مزه گرفتاری به دست مأمور شیعه را می چشیدم. دو قالی ابریشمی کاشی، شخصی به امانت به من داده بود، که به برم برای تقدیم، که بسیار زیبا بودند. خاطرم هست که صاحب قالی میگفت، بهای آن ها هزار تومان بوده است. و فی الحقیقه آنتیک بودند. وقتی گمرک قصر شیرین فهمید که ما بهائی هستیم، آنقدر به ما فشار آورد، و سخت گرفت، که ما مجبور شدیم، در تلگرافخانه متحصّن شویم، و شکایت کنیم، و یا برگردیم. خیلی تحت فشار بودیم. به صرف این که فهمیدند ما بهائی هستیم، آن ها میگفتند شما باید به مانید. مخصوصاً مأمور گمرک شیره ای بود، و مثل مأمورین معمولی، قدرت راه رفتن نداشت، و نمی توانست تذکره را بنویسد. جای شما خالی، وقتی قلم بر داشت، نیمساعت طولش داد. قلم را برد به دوات، همین که که قلم را بیرون آورد، دو تا مگس به سر قلم چسبیده بود. قلم را گرفت توی نور، پاکش کرد. از نو برد توی دوات، به هزار زحمت قلم را به روی کاغذ آورد، آنوقت کاغذ اطاعت نمی کرد. پرسید اسم شما چیست؟ گفتم علی اکبر. گفت علی اکبر داره میره (به زبان شیره ای ) اونجاها. پولهات زیادی بود؟ همه را میبری اونجاها؟ آنوقت شروع به گفتن کرد که، ببین پولهای این کشور، به کجاها باید برود. هی قُرقُر می کرد، ما هم جلوی آقا ایستاده ایم و چاره ای جز تصدیق نداشتیم. دائماً مجبور بودیم بله قربان بله قربان به گوئیم. با هزار قروقر، تذکره را نوشت و گفت، وقتی بر گردی حسابی به خدمتت میرسم. آنوقت که چیز میز با خودت میآوری، حسابت درسته. (مقصودش الواح و آثار بود) و اشکال تراشی هنوز ادامه داشت. ما خواستیم به رئیس آنها شکایت کنیم، یکنفر در آنجا ها بود، که میگفتند بهائی است. رفتیم او را پیدا کردیم، گفتم آخر اینکه کار نشد، چه باید به کنیم؟ او حرفهائی میزد، که مفهومش این بود، که باید با او راه بیائید. آخر چکار کنم ؟ باز گفت باید راه بیائید و رشوه بدهید. چه جوری راه بیائیم؟ آخر امر گفت پس دیگه خودتون میدونید . خلاصه با هزار ناسزا و توهین، همه را خارج کرد. رفتیم به خانقین، در آنجا گمرک عراق، تازه به اشیاء رسیدگی میکرد. آمدند و به ما که در حدود ۱۴ نفر بودیم، گفتند باید به مانید. آنوقت، چون جنگ بود، خیلی سخت گیری میشد، ورفتن از سرحدّی به سرحدّ دیگر، بسیار مشکل بود، و باید دوسه روز آنجا میماندیم، تا اشیاء را رسیدگی کنند. فکر کردم اگر بر خلاف مأمور ایرانی، شخصی محترم و مؤدب بود، چه می شد؟ گفت آقایان، خانمها کجا می روند ؟ گفتیم-فلسطین، اول تکانی خورد و فکر کرد یهودی هستیم، سوء ظنّش شدیدتر شد، پرسید اورشلیم می روید؟ خیر حیفا میرویم. برای چه میروید ؟ گفتیم برای زیارت. چه زیارتی؟ میرویم برای زیارت بیت حضرت عباس افندی. ( اینجور در آن صفحات معروف است). پس شما بهائی هستید؟ خوب، حالا دیگر کار ما را آسان کردید. چقدر آسان شد. بهائی هستید، تمام شد. گفتم خوب، کجا باید برویم؟ جواب داد، هیچ دیگه، ورقه مینویسم. به سلامت. همین حالا ورقه را به دهید، بروید بغداد. حال ملاحظه کنید ما،دیگر حس کردیم در فضائی هستیم که، امرجمالمبارک محترم است، خوشحال شدیم. بعد حرکت کرده رسیدیم بغداد. در بغداد احبّا آنقدر که توانستند، محبّت کردند. نمی توانم به گویم احبای عزیز چه کردند. همینقدر میگویم، چیزی از محبّت فرو گذار نکردند. در بغداد خانمی فرانسوی، که مأمور عالیرتبه ای بود، در سفر همراه ما شد، و میخواست، به فلسطین به رود. رفتیم سوار اتوبوس شدیم، رو به شام نهادیم. در رُتبه Rotbeh از نو، گمرک بود. شامات دست فرانسوی ها بود. ودر رتبه که آخرین نقطه خاک عراق، و سرحد شامات بود، خیلی دقیق بودند. دستور دادند تمام چمدانها را پیاده کرده، به برند گمرک. رئیس گمرک آمد و برای گمرک ایستاد، دختر من ایران، که الآن در جزیره مانتوای،،Montovy با شوهرش دکتر مهاجر میباشند،۷ سالش بود. او هم با ما بود. ایندختر، از رئیس گمرک، که مردی سیاه چهره بود، میترسید. ازمن پرسید که اون آدم که اینجا ایستاده، چه کاره است؟ به من کار نداره؟ من از او میترسم. رئیس گمرک پرسید، دختر شما چی میگه؟ گفتم چیزی نمیگه، میگوید این آقا چه قدر مهربان است. حالا آقا از این گفته خوشش آمد، به ایران میگوید من الآن تو را میگیرم، و شروع کرد به سمت او رفتن، دختر من هم پا به فرار گذارد. فریاد میکشید. رئیس از من پرسید از چی می ترسد؟ دختر جون این منم. گفتم ازهمان تو می ترسد. خلاصه او فهمید ما بهائی هستیم، همینطور که چمدانها روی دوش حمالها بود، دستور داد برگردید، لازم نیست. حالا خانم فرانسوی، سیگاری به دست گرفته، و خودش را مهم شمرده. زیرا مأمور عالیرتبه دولت فرانسه است. رئیس رو کرد به من، گفت شما، بهائی ها را ردیف کنید، به بینم چند نفر هستید، و دستور داد چمدانها را به برند به اتوبوس، و رو کرد به خانم فرانسوی، گفت چمدانتان را باز کنید. خانم گفت باز نمی کنم. پرسید چرا باز نمی کنی ؟ گفت برای اینکه چرا مال آنها را باز نکردید؟ رئیس گفت خانم من مأمور گمرک هستم، حق دارم به هر کس سوء ظن پیدا کردم تفتیش کنم. آنها بهائی هستند. در بغداد همسایه های من بهائی هستند. این ها دوستان مننند، میدانم کوچکترین چیزی در چمدان آنها نیست. و من میخواهم مال شما را بازدید کنم. خانم دید چاره ندارد، من ایستادم ببینم آخرش چه میشود. دیدم مخصوصاً چون این خانم مقاومت کرد، آستر چمدان او را هم باز دید کردند. بعد از این جریان، وارد خاک شام شدیم. در منزل یکی از احبّا که حالا فوت کرده بنام شیخ عبدالرحمن، که منزلش آدرس احباب بود، وارد شدیم. او گفت چون جنگ است، تفتیشات شدید است. همانموقع در سوریه، میخواستند فرانسوی ها را بیرون کنند. ترور متداول بود. شیشه ها خورد میشد. مغازه ها خراب میشد. مرده باد و زنده باد زیاد گفته می شد. شیخ گفت اوضاع اینجوری است. مواظب باشید، ممکن است تفتیشات شدید به عمل آید. گفتم خدا در اینجا هم، ما را حفظ خواهد نمود . سوار ترن شدیم، که از شام بیرون رفته وارد فلسطین گردیم.۳ نفر مأمور برای تفتیش بودند، یکی مأمور مالیه، جدا برای قسمت پول، دیگری مأمور گمرک ،جدا برای اثاثیه ها، مأمور سوّم برای رسیدگی به وضع تذکره ها، که از طرف پلیس بود. اوّل مأمور مالیه، که مرد قوی هیکل پُرزوری بود، با ترکی صحبت میکرد. و منهم ترکی عثمانی را مثل فارسی بلد بودم. آمد داخل ترن، با یک اهانت عجیبی گفت، چمدانها را باز کنید. باز کردیم. داشت میآمد توی دالان ترن، گفت خوب، قاچاق چی داری ؟ گفتم هیچ چی. پول قاچاق چه طور؟ شکر قاچاق چه طور؟ ممکنه شما، قاچاق نداشته باشید؟ خیلی بی تربیت بود. من در فکر فرو رفتم، که چه طور اینقدر بد اخلاق است.آمد داخل کوپه ی خانمها، مضطرب بودند، خیلی بد دهن بود. گفت کسی که برود اورشلیم، میشود قاچاق نداشته باشد؟ گفتم ما اورشلیم نمی رویم. میرویم حیفا. گفت به بیت حضرت عباس افندی؟ گفتم آری. گفت والّا من خیلی معذرت می خواهم. من خیال کردم شما یهودی هستید. باید مرا به بخشید. حالا از او معذرت، و از ما مانعی ندارد. بعد گفت غلط کردم و شروع کرد به برگشتن. گفتم خوب، حالا که آمده اید یک نگاه به کنید. گفت اختیار دارید، من چمدان یک بهائی را بازرسی کنم؟ ما از او تشکر کردیم. مأمور گمرک سینه به سینه با او برخورد، و به او گفت نرو، اینها بهائی هستند. از دور خدا حافظی کرد و رفت. مأمور پلیس شخصی رشید قد بلند، و به رتبه ما، سرهنگ بود. از اول با ادب گفت، خواهش میکنم، پاسپورت خود را نشان به دهید. پرسید شما کجا میروید؟ جواب دادیم، منزل شیخ عبدالرحمن. گفت شیخ همسایه من؟ میخواهید حج بروید؟ شما به کیش او هستید ؟ بله. تذکره را به من ندهید. فقط یک خواهش دارم وقتی وارد شام شدید، تذکره تان را به دهید امضا کنند، که من مسئول خواهم بود. بعد از دوسه دقیقه، آمد در کوپه، به ما گفت، هر امری دارید به گوئید، من در خدمت شما هستم، شما بهائی هستید، به زیارت میروید، شما برادر من هستید. در یکی از این ایستگاه ها، که جمعیت زیادی داشت، همین افسر پیش ما آمد و گفت، یک خواهش دارم، و آن این است، که اجازه میفرمائید، دو نفر بیایند در کوپه شما؟ گفتم اینجا، جای ۴ نفر خالی است. گفت نه شما، اجازه به فرمائید دو نفر بیایند. آن دو نفر عرب بودند. یکی اهل حیفا، دیگری خیلی قطور و چیز عجیبی بود، و من تا به امروز، مردی به قطوری او ندیده ام.او مأموردولت بود. بالطبع در کوپه، با عرب ها شروع به صحبت نمودیم. به عرب مسیحی، اهل حیفا گفتیم، شما کجا میروید؟ گفت حیفا. گفتیم به به، ما هم حیفا میرویم. گفت حیفا، یعنی بیت حضرت عباّس افندی؟ من هر چه دارم از عبدالبهاء دارم. خوشا به حال شما. حضرت عبدالبهاء یک جا نمازی به ما عنایت فرمودند.خانم من یک عکس حضرت عبدالبهاء به سینه اش داشت. نگاهش که به عکس افتاد، گفت خانم ممکن است، این عکس را به دهید زیارت کنم؟ عکس را گرفت و بوسید، و بعد برگرداند. عرب سوری که همراه او بود، مات و متحّیر، پرسید این عبدالبهاء کیست؟ گفت شخصی بود که در روی زمین مثلش نبود. مرد خدا بود. در امریکا هم مثلش نیست.عرب گفت، یعنی درهیچ جا مثلش نیست؟ حتی در استرالیا هم نیست؟ گفت نخیر. در ایستگاهی ترن ایستاد. یکدفعه دیدم این عرب، مادرش را از کوپه دیگر آورده است. خانم مرا، به او نشان داده گفت، این خانم است که به بیت حضرت عباس افندی میرود. او هم عکس مبارک را خواهش کرد به بیند، گرفت و بوسید، و هر دو از کوپه پیاده شدند و رفتند. عرب سوری در کوپه ما تنها بود. گفت اسباب زحمت نمی شوم، میروم کوپه دیگر. بعد از نیمساعت در زد، و با عرب دیگر همراه هم آمدند. عرب سوری روی به عرب دیگر نموده گفت، این همان شخصی است که، دارای عکس مردی است که، در دنیا مثلش نیست. عرب مزبور الله الله گویان، عکس مبارک را بوسیده، میگفت چه سیمائی، چه شمایلی. بعد روی چشمش گذارد، و به خانم برگرداند، و در کوپه را بستند و رفتند. رسیدیم به سَمَخ. مأمورین انگلیسی و رئیس گمرک، عربی است، و از قالی ها ایراد گرفتند که، اینها گمرک دارد. ما گفتیم که این قالی ها مربوط به بیت حضرت عباس افندی است، ولی او گفت خیلی ها با این اسم، جا میزنند، و این قالی ها قاچاق است. ما گفتیم خدا شاهد است که این طور نیست. بالأخره او گفت، من باید به پرسم، بعد تلفناً از بیت مبارک سؤال کرد که، چنین اسمی آمده، از آن شما ست یا نه؟ حضرت خانم جواب فرموده بودند، بله ما چنین کسی را داریم. و منتظرشان هستیم، و ایشان بر خلاف نمی گوید. رئیس اظهار داشت پس این قالی ها گمرک ندارند. وقتی خواستیم راه بیافتیم، گفت اجازه میفرمائید منهم با شما باشم؟ با ماشین شما بیایم؟ زیرا منزل من هم آنجاست .قبول شد و ایشان به اتفاّق ما آمدند. ایشان روسی خوب میدانستند. مردی بود۵۰ ساله موّقر، مرد با معلوماتی بود. در بین راه و ضمن صحبت گفت، این قالی ها خیلی قشنگ است، برای که میبرید؟ گفتم این امانتی است برای بیت حضرت عباس افندی میبریم. از قیمت قالی ها سئوال کرد گفتیم، صاحبش میگفت،۱۳هزارتومان خریده است. و بعد یکمرتبه پرسید، معادل این مبلغ به لیره چقدر میشود؟ و بعد یک بغل اسکناس از جیبش بیرون آورد و گفت، در مراجعت به ایران، دو تا قالی مثل همین ها، برای من به فرستید، و اینهم وجه آن. گفتم نه خواهش میکنم، مرا معذور دارید. گفت چرا مگر بهائی نیستید؟ من به شما اعتماد میکنم. گفتم ایاّم جنگ است، منهم متخصص نیستم، مرا معاف دارید. گفت، کارساده ای است. در مراجعت میفرستید. هر چه اصرار کرد، گفتم خیر، اوضاع عادی نیست، و با اکراه به او قبولاندم که معذورم دارد . بعد از چند دقیقه گفت، شما به بیت شوقی ربّانی میروید؟ لابد دستش را میبوسید؟من به خیالم رسید که، کنایه ای زد. به من بر خورد. به خود گفتم چرا این چنین صحبتی کرد؟ لابد قصد طعنه دارد. گفتم، که من لیاقت بو سیدن دست ایشان را ندارم. اگر به توانم، پای ایشانرا می بوسم. بعد گفتم شما مسیحی هستید، آیا به زیارت پاپ رفته اید؟ جواب داد آری، و اضافه کرد که من به پایشان میافتم. گفتم من عقیده دارم، این عکس، خالق پاپ است، و الاّ او را مقدّس نمی دانستم. سئوال کرد مثل اینکه این سئوال من، سوء معنی بخشید؟ خدا شاهد است،که من هیچگونه نظری نداشتم. من سکوت کردم و چندی به راه که ادامه دادیم، گفت حالا اجازه میفرمائید این اراضی را، برای شما معرّفی کنم؟ این همان دریاچه ای است که، پطرس از توی آن ماهی میگرفت. این همان محلی است که، خداوند به پطرس فرمود، دام را رها کن، بیا من تو را صیاد انسان کنم. بعد آمد به ناصره شهر مسیح، من توی فکر فرو رفتم وبه خود گفتم حتماً، حیفا دارد نزدیک میشود. تو داری از توی این اشجار سبز و خرّم، مخصوصاً از توی گل و لاله و گل هائی که این جبل را سرخ به نظر میآورد، عبور میکنی، و داری به حیفا میروی. با خود میگفتم، خداوند بهترین نقطۀ را، برای خودش معّین فرموده، لانه انبیا و مرسلین. چه قدر هوایش مشکبیز است. و چه طراوت و خضارتی دارد. بالأخره گفتم، فلانی تو داری نزدیک حیفا میشوی. قلب عالم، روضه مبارکه، مقر استقرار حضرت ولی امرالله. میدانی داری کجا میروی؟ به خودم تلقین میکردم که، فلانی به بین حضرت ولی امرالله، در الواح مبارکه، مکرر میفرمایند، رائحه ممتنه تقلید را هر عاقل هوشمندی ادراک نماید. تو اگر تصنع کنی، ( حالا، آقا فکر میکرد من اوقاتم تلخ است) تقلید کنی، بازی در آوری، به خواهی تزویر خرج به دهی، بدان زیارتت مقبول نخواهد بود. متوّجه باش که ساده باشی، از روی قلب به گو، الله ابهی. از تقلید و تصنّع بر حذر باش. همینطور به خودم القاء میکردم تا اتوبوس وارد شهر حیفا شد. آنمرد گفت، خانه من توی این کوه کرمل است. و خواست خدا حافظی کند گفت، شما را به خدا از من نرنجید. من مقصدی نداشتم. جواب دادم منهم از شما رنجشی ندارم. من در یک عوالم خوشی بودم. خداحافظ. همراهان، که یکی هم حاج لطف الله طیفوری بود. سوار تاکسی شدیم، و در آنوقت مقبره حضرت عبدالبهاء ساخته نشده بود . بالأخره آمدیم مسافرخانه. ( روزی حضرت ولی امراللّه فرمودند، عربها مقرّ حضرت عبدالبهاء را، " مزار عباس " گویند، باید عوض شود. و مقام اعلی گفته شود. ) با تاکسی رسیدیم به مسافرخانه مقام اعلی، دیدم عجب، این رمسین اطهرین حضرت ورقه علیا را، من در عکس دیده بوده ام، و یک انقلاب حالی، از همان اول، در من حاصل شد. در این اثنا با خود میگفتم، حالا زود صورتم را اصلاح میکنم، عطر میزنم، و لباسم را عوض میکنم، و فردا به حضور مبارک مشرف میشوم. در این فکر بودم که، اسفندیار از احبّای زردشتی، که خادم مسافر خانه بود، جلوم سبز شد. در حالی که اسفند ماه بود، پالتو به تن داشتم، و هوا سرد بود، و خوب، سَفَر است، با گرد راه و اوضاع نا منظّم، گفت احضار فرمودند. کجا؟ حضور مبارک . قلب من ریخت پائین. گفتم همین الآن؟ گفت بله، احضار فرمودند. یعنی دیگر تمام شد، فوری باید مشرف شد.گفتم چشم . حالا لباس عوض میکنم، سروصورت را نظافتی میکنم، گفت احضارفرمودند، در هر حال وبه هر صورت مشرّف شوید. مجال نظافت و توالت نیست. احضار، یعنی باید رفت. توی تاکسی نشستیم آمدیم، در بیت مبارک که، در شهر است. به محض اینکه پیاده شدیم، تابلوی برنجی عبدالبهاء عباس، مرا به حالت عجیبی انداخت. مثل کسی که خواب بوده و بیدار شود، عازم رفتن داخل بیت مبارک شدم، دیدم گروه مدبر و احمد پور مرخص شده اند، و قصد بیرون آمدن دارند، با آنها شروع به صحبت نمودم، گفتنند حالا وقت حرف زدن نیست، ایّام صیام است و زودتر مشرّف شوید. خانم ها باید به روند بالا، نزد حضرت حرم، و مردها دو پله پائین، در اطاق آمیرزا اصغر قزوینی، که به اسم اصغر شیردل، ایشان خدمتکار بیت مبارک و مأمور پست بودند. در اطاق او که وارد شدیم، قطعات خط مشکین قلم، اطراف اطاق را مزین کرده بود، و یک روحانیتی داشت، و او در زیر زمین سمت چپ بود. اذکاری را حاضر کرده، و مشغول خواندن دعای افطار بود. مرا که دید جلو آمد و گفت، چشم ما روشن، آقای علی اکبر فروتن. و بعد از این جریان، اسم ما را نوشت، و رفت که به عرض مبارک به رساند. حالا تا میرزا اصغر رفت ، من حالتی در خود احساس میکردم، میگفتم ای خدا کاش می شد پاشم، در بروم. از طرفی ذوق و اشتیاق، و از طرف دیگر، حالتی مخصوص که، در آن حین به من دست داده بود. حالت عجیبی به وجود آورده بود. صدای قلبم به شدّت شنیده میشد. حالا، بقیه افراد دفعه پنجم، ششم است که، مشرّف میشوند، چندان ناراحت نبودند، ولی من تمام انگشتانم را از شدّت اشتیاق به اصطلاح می کشیدم،و می شکاندم. چشمم به امیرزا علی اصغر بود، دو سه دفعه تعظیم کرد،و گفت فرمودند به فرمائید. من به حضرات گفتم شما ها ابتدا تشریف به برید ، میگفتند خیر، شما مقدمید. گفتم آقای شاطر، شما ابتد به فرمائید، خیر، خیر و این تعارف به قدری برای من نا گوار بود که، چه عرض کنم. خلاصه ما را جلو انداختند. آمیرزا علی اصغر دو مرتبه تعظیم کرد، و رفت پی کاری، و من از طرز تعظیم متوجّه شدم، پاهای مبارک را دیدم که، روی هم انداخته شده بود، و من در این اثنا آنچه که یادم هست، خیلی ساده صدای مبارک را شنیدم. صدائی پر از معنی و غیر عادی، صدائی بم و خیلی هم بم، به طوریکه من تا به آنوقت نشنیده بودم. با کلمات شمرده و فصیح فرمودند،( بیان این مطالب طولانی به نظرمی آید، ولی همه آن ها یکدقیقه بیشتر نشد). بسم الله، به فرمائید. این کلمات را که شنیدم، دیگر از این زمان به خاطرم نیست. تمام وقایع در نظرم هست، به جز این دقایق، که معلوم نیست دیگر چه شد. همینقدر میدانم، وقتی چشم باز کردم دیدم، حضرت ولی امرالله بیرون تشریف آورده اند، دم چهار چوب در، من دراز کش روی زمین افتاده، پاهای مبارک توی بغل من است، و من به شدت آنها را فشرده ام، به طوریکه حضرت ولی امرالله، توازن خود را گم کرده،تکیه به چهار چوب درب داده اند. یکدفعه دیده باز کردم فرمودند : جائز نیست، جائز نیست. جمالمبارک حرام فرموده اند. فوری پشیمان شدم. دستها را باز کردم. با کمال خجلت بر خاستم. ایشان به سوی من خم شده فرمودند، برادرانه معانقه می کنیم، جائز نیست. و دم درب مرا در آغوش کشیدند، و تشریف بردند جلوس فرمودند.حالا کِی بنده این جمله را شنیدم، و چطور حضرت ولی امرالله بیرون تشریف آورده اند، خاطرم نیست. ولی تمام جزئیات این تشرّف در نظرم هست، الاّ این نکته. و این جریان را نمی توانم وصف کنم. بعد از جلوس، ( حالا آن دو نفر همین طور دست بسینه، در انتظار دستور مبارک بودند.) رو به بنده کرده فرمودند، بسم الله، به فرمائید. رو به روی من نشستند، تبسم از هیکل مبارک قطع نمی شد فرمودند،احّبای ایران در چه حالند؟ (تعظیم کردم ). تضییقات که برای احبا مشکل نشده است؟ مزوجین را به زندان میبرند؟ مقارن احوالی بود که، خانمی شیرازی دسته گلی به آب داده بود، و او را تحت استنطاق کشیده بودند. دکتر اخوی مستنطق او بوده است. در جواب او، که میگوید تو هم حالا دیگه بهائی شده ای، وقتی تو سیاه چال انداختمت، معلومت میشود، میگوید، ای آقا، سر که نه در راه عزیزان بود، بار گرانی است کشیدن بدوش .خلاصه بعد جریانی رخ میدهد که، او را به زور از محکمه بیرون میکنند. بله این تضیقات مرتفع خواهد شد. احّبای ایران، عزیز دو جهان خواهند شد. جمال مبارک می فرمایند، دولت وطن جمال مبارک محترم ترین حکومات خواهد شد. من به فکرم خطور کرد که، این بیانات حضرت عبدالبهاء است، چه طور حضرت ولی امرالله فرمودند، جمالمبارک میفرمایند؟ هنوز حضرت ولی امرالله بیانات میفرمودند، که من پیش خود فکر کردم، مقصود مبارک این است که چه فرقی است بین جمالمبارک و حضرت عبدالبهاء. حضرت ولی امرالله ادامه میفرمودند که، ایران معمورترین بقاء عالم خواهد شد. و یکمرتبه بر گشتند به من، با تبسم فرمودند، بله چنین است، حضرت عبدالبهاء میفرمایند. من از همانجا حساب کار خودم را کردم، که اینجا، جای قال نیست. جای حال است. تا اینکه روزی دیگر رسید، حالا می شد حرف نزد و ساکت بود . ولی آیا میشد فکرنکرد؟ چه داستانی است. روزی به روضه مبارکه تشریف فرما شدند، بعد از تلاوت زیارتنامه، بیرون که تشریف آوردند، ضمن حرکت، به دون مقدمه، به بنده فرمودند، این سواد خلاصه مذاکرات هائی را که، برای من می فرستید، من تمام آنرا به کمال دقّت، من البدو الی الختم میخوانم. و دو مرتبه به راه افتادند. بنده حیران شدم، یعنی چه؟ برای شنونده های دیگر مقدمه ای میفرمودند، یکمرتبه مثل برق به خاطرم آمد، سه سال قبل، روزی در دفتر محفل، سواد خلاصه مذاکراتها را مینوشتم، خسته شده بودم، تکیه به صندلی کردم و گفتم یا حضرت ولی امرالله، تو که اینها را نمی خوانی، من که یقین دارم این شِرُّ ورهای ما را نمی خوانی. سه سال گذشت، خودم یادم رفت، حالا میفرمایند این خلاصه مذاکراتهائی را که، شما برای من می فرستید، به کمال دقت من البدوالی الختم میخوانم.