به آینه جهان خوش امدید  

مضرّات دروغ

سخنان جناب فروتن در موضوع دروغ،عصر دوشنبه ۲۹\۹\۳۳ موضوع بحث امروز راجع به دروغ است، که دیروز سئوال شد. می خواهیم به بینیم این چه قضیه ایست، و در امر مبارک، چطور حل شده است. قبل از همه چیز باید به بینیم به چه، دروغ می گوئیم؟ در اصطلاح، دروغ خروج از حقیقت است. انحراف از واقع و حقیقت را دروغ می گویند. وقتی یک شخصی از حقیقت و واقع، خارج و منحرف شد، و مطلب را بر خلاف آن چه که بوده بیان کرد، او دروغ گفته است. این است که حضرت مولی الوری می فرمایند، راست گو و کفر گو بهتر از آن است که کلمه ایمان بر زبان رانی و دروغ گوئی. مفهوم دروغ را این طور بیان می فرمایند، یقولون بالسنهم ما لیس فی قلوبهم. یعنی غیر از آن چه که در قلبت هست به گوئی. به زبان اظهار ایمان کنی، ودر قلب لا مذهب باشی. یعنی وقتی تو فی الحقیقه مؤمن نیستی، به زبان اظهار ایمان کنی. این دروغ و کذب است. در جمیع شرایع الهی، دروغ تکذ یب شده است. یعنی خروج از جاده حقیقت، و بیان غیر واقع. و یکی نبودن زبان و قلب، که تقبیح شده است . در این امر مبارک هم، این مطلب با شدّت و حدّت بیان شده است. به طوری که می فرمایند: جمیع سیآت به یک طرف، و کذب به یک طرف، بلکه سیآت کذب افزون تر و ضرّش بیشتر است. اگر تمام گناهان را در یک کفّه ترازو به گذاریم، و کذب را در کفّه دیگر، آن کفه که کذب در آن است، سنگینی می کند و ضرّش بیشتر و مضرّاتش شدید تر است. مع الوصف درشرق، که ما هم جزئی از شرق هستیم، به قدری دروغ گوئی رواج پیدا کرده است، که شاه مملکت ما، در نطقی که در این سفرش، خطاب به دانشجویان کرده است می گوید، شما به ایران بر گردید، و محیط کذب و تزویر و دروغ را اصلاح کنید. به بینید چقدر در این مملکت دروغ رواج دارد، که مملکت ما را پادشاه ما، که قولش سند است، محیط دروغ می گوید. علی ای حال، محیط دروغ است، و راست هم گفته اند که، محیط دروغ و تزویر و ریا است. اگر ریشه این دروغ گوئی را، که این قدر شایع شده است، می خواهیم تفحّص کنیم، که چه قدر عمیق است ، می بینیم به کمال تأسف، از ازمنه سابقه، این مرض به ما سرایت کرده است. و مع الوسف، گاهی هم جنبه شرعی و دینی به خودش گرفته است. شما می دایند که در صدر اسلام، احادیث دروغ خیلی جعل شده است. این قولی است که جملگی بر آنند. علمای اسلام همه معتقدند، که بر اثر عداوت بعضی دشمنان، که به ظاهر مسلمان، و وارد جامعه اسلام شده بودند، این احاد یث مختلفه، به وجود آمد. ایرانیان خودمان این احادیث کذبه را می ساختند، و نسبتش را به اعمه اطهار می دادند. مردم همه چیز را نسبت به دین می دادند و می پذیرفتند، و از آن همه بد تر این که، مبیّن کتاب نبود که به تواند جلو این جعلیات را به گیرد، لهذا آن چه که خواستند از این جعلیات درست کردند، و منتشر کردند. مثلا ً این حدیث را روایت می کنند، (استر ذهبک و ذهابک و مذهبک) یعنی دین و پول و طریقتت را پنهان کن، و از این قبیل مطالب که کسی درست نمی داند، که آیا از معصوم روایت شده، یا ساخته افکار بشری است، فراوان است . مردم عادت کرده اند به این که، آن چه را که در قلبشان نیست به گویند. و چون منافی قرآن کریم است، نمی توانیم به فهمیم درست است یا نه. < یقولون بالسنهم ما لیس فی قلوبهم.> و بعد می فرمایند،< و بشر المنافقون بعذاب الیم.> و بدین طریق حدیث بالا تکذیب شده است. الآن شیعیان این را به ما می گویند. وقتی تعرفه در ادارات به ما می دهند، و ما می نویسیم بهائی، به ما می گویند ننویس بهائی، بهائی باش ولی در قلبت بهائی باش. این جا برای خاطرما ننویس. و برای مسلمانان آن قدر ستر عقیده عادی شده، که وقتی اهل بها مقاومت می کنند تعجّب می کنند.

در ابتدای بسته شدن مدارس، مرا به وزارت فرهنگ دعوت کردند. علی اصغر حکمت مرا دعوت کرده بود برای سمتی، من چون نقشه اش را می دانستم، مقاومت می کردم. یک روز به او گفتم من نمی توانم با شما ها همکاری کنم، زیرا من بهائی هستم. او گفت شما نمی خواهید به این مملکت کمک کنید؟ همه می خواهند یک سمتی به گیرند و نمی توانند، حالا وزیر فرهنگ شما را خواسته، که به شما سمتی به دهد، انصاف نیست قبول نکنید. گفتم من نمی توانم با شما همکاری کنم، چون بهائی هستم و فردا می گویند بهائی هستی، گفت تقیه کن. گفتم اگر می خواستم تقیه کنم، مدرسه مان را نمی بستند. گفت من که هر چه به گویند می نویسم. گفتم من مثل شما نیستم. اگر من تقیه کنم پس خون ۲۰ هزار نفر شهید چرا ریخته شد؟ البته به تأسی از این اخبار و احادیث، که به نظر من مجهول است، بعضی از متفکرین هم این حرف ها را زده اند. مثلاً سعدی گفته، دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز است. می خواهم به بینم، آیا هیچ دروغی هست که به دون مصلحت باشد؟ به دون مصلحت کسی دروغ نمی گوید؟ و اگر چنین کسی پیدا شود، او مجنون است . من مسئله را بسیار علمی عرض می کنم، که در روانشناسی مطرح شده، و موضوع دقیقی است. دو طایقه دروغ نمی گویند: این مثل معروف بین ماست، که می گویند راست را از کودک به شنو. این به هیچ وجه علمی نیست. کودک در عمرش راست نمی گوید. و شهادت آن ها به هیچ وجه درست نیست. و شما زندگیتان را روی این زمینه ازبین نبرید. کودکان از روی تخیّلات و در تحت تأثیر تصورّات قرار دارند، و حرف می زنند. آن چه می گویند، دروغ نیست فانتزی است. نه آن ها را بایستی تقریر کرد، نه باید آن ها را تشهیر کرد و نباید توثیق کرد. زیرا این طایفه خیال می بافند. به گذارید خیالشان را به بافند . برای عروسکشان قصه های عجیب می گویند. این ها را خیال بافی می گویند و مقتضای زمان کودکی است. این طایفه هر گز صدق نمی گویند ، و هرگز کذب نمی گویند. زیرا صدق و کذب یک امر ارادی است. و کسی وقتی می خواهد دروغ به گوید، می خواهد از روی مصلحت و ارادی دروغ به گوید. ولی در طایفه کودکان هیچ وقت اراده نیست. و آن ها از روی خیال بافی همه چیز را متحرک می دانند. در آن مجموعه سخنرانی های رادیوئی بنده، دو مقاله مفصّل در این باره است، با استشهاد به اقوال علما، و این مقالات بسیار علمی است، و تمام حروفش متکّی به نصوص علم است. یکی از دروغ گوئی کودکان، و بعد چند مقاله بعد، شهادت کودکان که از علما نقل شده است. و این دو، پایه ندارند. شهادت کودک به اندازه ای سست است، که حد ندارد. آن چه کودکان می گویند، از روی تعمّد نیست. از روی مصلحت نیست.از روی اراده نیست. چه بسیار خانواده هائی که، به همین منظور بهم خورده اند، که کودک را به شهادت خواسته اند و فکر کرده اند راستش را گفته است. من کاملا ً شما را تحذیر می کنم از این موضوع. همان طور که کودکان قصّه ها را گوش می کنند، همان طور هم قصه ها را درست می کنند. و این تعّمدی نیست. یک طایفه دیگر هم هستند، که آن چه می گویند، نباید دروغ دانست. آن هائی که اختلال فکری و روحی دارند، و درجات متفاوت دارند. البته هر سه درجه اش، دروغ نیست. مثلاً بعضی می آیند جلو شما می ایستند و می گویند، من ناپلئونم. این شخص مرض روحی و خیالی دارد. دو نوع مرض خیالی است، بعضی خود را بزرگ می کنند، خودشان را تکبیر می کنند، و بعضی میل به تحقیر دارند. این هر دو، اهل افراط و تفریط هستند، ولی دروغ نمی گویند. و یک طبقه هم وسط این دوهستند، مشرف به آن ها هستند. آن ها هم دروغ نمی گویند . گوگل نویسنده روسی، که او را پدر ادبیات می دانند، در قسمت داستانی که در باره بازرسی نوشته، که قرار بوده به شهری وارد شود، و شخص بیچاره ای را به جای آن بازرس می گیرند، و تمام رؤسای شهر به او تملق می گویند. و او هم در اثنای خیال بافی می گوید من کسی هستم، که با نیکلا ی اول سر یک میز نشسته ام، و با او غذا خورده ام. غذا سوپ گرم و کتلت بود، و آن ها را داغا داغ از پاریس می آوردند. آن وقت این ها را می گفت که هنوز هواپیما ئی نبود. این قبیل مخ مستحیل در بشر هست . یک استاد نجاری داشتم در تبریز، که الآن هم زنده است. او را آوردم سیسان که میز و صندلی مدرسه به سازد، یک روز استاد در منزل ما به نهار دعوت داشت. از هر دری سخن می راند. به او گفتم زن و بچه دارید؟ گفت بله چندین بچه دارم. بعد گفت ما ارض اقدس مشرّف بودیم، و خطبه نکاح ما را سر کار آقا جاری فرمودند. و بچه های ما که متولد شدند، حضور مبارک عرض کردم، و اسم آنها را حضرت عبدالبهاء مرقوم فرمودند . من وقتی این چیزها را از او شنیدم، می خواستم بلند شوم و او را به بوسم. گفتم کی ارض اقدس بودی؟ گفت فلان موقع. و از آن جا برای تکمیل صنعت نجاّری به آلمان رفتم، و اسباب و غیره را آز آلمان آوردم، و شروع کرد تعریف کردن، من از ارض اقدس به کجا ها رفتم. من واقعا ً واله و شیدای او شدم. من فکر می کردم چه طور شده او یک نجاّر ساده ای باشد، که من او را به سیسان برای نجاری دعوت کنم. خیلی در حال تعجّب بودم تا رئیس محفل آمد در اطاق، گفتم جناب روحانی جایتان خالی، این استاد نجار چیزهای خوب خوب از مسافرتش به ارض اقدس و غیره تعریف کرد. گفت چه طور، و یواشکی با چشم اشاره کرد، گفت به این حرف ها گوش نکنید. و وقتی نجار رفت پیش من آمد، و گفت، این آقا تا به حال پایش را از تبریز بیرون نگذاشته است، و هر جا می نشیند این طور میگوید. من بعداً آمدم پیش استاد نجار گفتم، اوستاد شما کی ارض اقدس بوده اید؟ و او را تحت منگنه گذاردم، بالاخره او گفت خوب حالا اگر آلمان نرفته باشم ترکیه که رفته ام، اگر ترکیه نرفته باشم بالاخره ارض اقدس که رفته ام، و بعدا ً بالأخره گفت اگر ارض اقدس نرفته باشم، بالأخره فیوضات جمال مبارک که شامل حال من هست؟ این شخص دروغ نمی گوید. این یک مرض روحی است. وقتی تخیل کرد این حرفها می آید. و در همه کم و بیش موجود است، و ما اغلب این مرض تکبّر را داریم. شما یک وقت ملاحظه کنید بازار خودستائیتان رواج می گیرد، خودتان از خودتان خنده اتان می گیرد. و در خلوت با خود می گوئید، دیگر این ها را نمی گویم. بالأخره رسوا می شوم. من چنین زن و شوهر های دروغ پردازکن را دیده ام. البته این بازار بیشتر وقتی رواج می گیرد، که شنونده خوب گوش کند و باور کند. پس بنا براین، این دو طایفه را مستثنی کنید. و بقیه دروغ است. حال از شما می پرسم، در دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز، کدام دروغ، مصلحت آمیز نیست؟ یا آن دروغ برای این است که می خواهی دخترت را غالب کنی، یا پسر نا خلفت را جا بزنی. یا ماست ترشت را به جای ماست شیرین بدهی. همه به جز از آن دو دسته، دروغ می گویند و تمام، مصلحت آمیز است. اما راست فتنه انگیز، این بسیار درست است. به بینید راستی را، که انبیا گفتند چه فتنه ها بر پا کرد. و باید دید کدام راست است که فتنه انگیز نباشد. اگر راست نگوئی به حبس نمی روی، از خدمت منفصل نمی شوی. یکی از علمائی که خیلی طرفدار دارد، و یکی از فرق مادی را تشکیل داده است، و حضرت ابوالفضائل دانشمند شهیر می گوید: مطلبی سخیف تر از آن تا کنون به دنیا نیامده، و بسیار احزاب مادّی به آن متشّبثند، این است که می گویند هدف ، وسیله را مشروع می کند. این اساس مسلکشان است. و خیلی هم فصیح ترجمه شده است. این ها می گویند، که انسان یک هدفی دارد، و می خواهد به آن هدف به رسد، این هدف، وسیله را مشروع می کند. یعنی هر وسیله ای برای رسیدن به این هدف به کار به بری مشروع و مطلوب است. این مذهب بسیاری از فرق مادّی است. مثلا ً می گوید : هدف تو این است که این مردم را تبلیغ کنی، حال هر وسیله ای که برای رسیدن به هدف به کار به بری مشروع است. مشت به کوبی مشروع است. به کشی مشروع است. جعل کنی مشروع است. امروز مثلاً بازار تو گرم است، به گو زنده باد. فردا که بازار راکد شد به گو مرده باد. برای وصول به هدف باید روی اجساد مردم رد شوی، رد شو. در ادیان الهی، از این سخیف تر، مشربی نیست. انسان باید حقیقت گوئی را شعار خودش قرار به دهد، و از واقع تخطّی نکند، و دروغ نگوید. راست به گوید و کفر به گوید بهتر از آن است که کلمه ایمان بر زبان راند و دروغ گوید. من خیال نکنم جز اهل بها، کسی در روی زمین باشد که این طور به گوید . الآن لوحی را زیارت می کردم می فرمایند، در امر الهی هیچ چیز سرّی نیست. هر چیز سرّی ظلمانی است، بعد بیان حضرت مسیح را شاهد می آورند که می فرمایند، آیا کسی فانوس را زیر سر پوش آهنی می گذارد؟ یا دست می گیرد و به همه نشان می دهد؟ هر چه زیر سرپوش است ظلمانی است. کوس حقیقت را بر ملا می کنند، و آن حقیقت است که مؤثر است. حال یک نکته است که آیا انسان اجبار دارد هر راست و حقیقتی را به گوید یا نه؟ این جا باید تفکّر کرد . بنده در سال ۱۳۱۰ رفتم به رضائیه. یعنی ۲۳ سال قبل در بحبوحه قدرت و سلطنت پهلوی. شهر رضائیه در سر حد ترک و روس و ایران قرار گرفته است، و وضع حساس دارد. من در این شهر، برای معلمین و محصلین رضائیه، بنا بر خواهش رئیس معارف، پنج جلسه کنفرانس تربیتی دادم. چون سابقه داشتم، و نمی دانستند که من بهائی هستم. جمعیت به تالار مدرسه متوسطه می آمدند، ۶ برابر جمعیت این جا. جناب سرتیپ سهراب کنونی، که آن روز سرگرد بودند هم می آمدند. از این طرف کنفرانس تربیتی می دادم، و از آن طرف می آمدند در منزل، کنفرانس امری می دادم. کم کم این جلسات، اسباب حقد و حسد متعصبین قوم شد، و رئیس العلماء مردم را تشویق بر مخالفت بنده کرد. یک روز در حین کنفرانس، دیدم یک شخص در وسط جمعیت نشسته است و مرتب کبود می شود، و به خودش فشار می آورد، دست هایش را فشار می دهد و راحت نیست. من فهمیدم یک چیزی هست. به محض این که مطالبم تمام شد و نشستم، مردم کف زیادی زدند. یک دفعه ملاحظه نمودم که این شخص بر خاست و آمد پشت تریبون، و گفت حضار محترم نروید با شما کار دارم. این آقای فروتن که این همه برای شما صحبت می کند، می دانید منسوب به یک طایفه مخصوصی است. به یک جمعیت مخصوصی است. همه متوحش شدند. رؤسای ادارات، وزیر فرهنگ و غیره متعجب شدند که منظور این شخص چیست؟ او گفت این لا وطن است. او ملیت ندارد. چرا پای حرف او می نشینید؟ به طوری اوضاع مجلس به هم خورد، که دیدم همه مضطربند، و یک دسته افراد برای او کف زدند . من موقعیت را از دست ندادم، فریاد زدم بلند نشوید، با شما کار دارم. رفتم پشت تریبون، گفتم حضار محترم، این آقای گرگانی مرا منسوب به یک حزب مخصوص، به یک دسته مخصوص، به جمعیت مخصوص، و به یک طایفه مخصوص کرد. من می دانم ذهن شما مشوب شده است. شما می گوئید حتماً من عضو حزب مخصوص هستم. می دانید او چه می خواست به گوید و جرأت نکرد به گوید، او می خواست به گوید من بهائی هستم. آقای گرگانی این طور نیست؟ و این منسب ها به من نمی چسبد. بله بنده بهائی هستم، و چون بهائی هستم، و حضرت بهاءالله جل اسمه الاعلی می فرمایند، یا حزب الله، شما را به ادب وصیّت می نمایم، و اوست در مقام اول سیّد اخلاق. این است که من جواب او را با ادب می دهم، و الاّ جوابش را مثل خودش می دادم. خوب جناب گرگانی، حضرت بهاءالله چه گفته؟ آیا جز این گفته، وحدت عالم انسانی، تطابق علم ودین، تساوی حقوق رجال و نسا، صلح عمومی، تعلیم و تربیت اجباری و تحری حقیقت؟ او گفته چنین کنید آیا بها ءالله، این پیغمبر ایرانی، که مردم در گوشه و کنار دنیا به او افتخار می کنندچه گفته؟ که شما بلند شوید و این چیزها را به گوئید؟ آیا بهائی حق ندارد کنفرانس تربیتی به دهد؟ و امّا گفتی لا وطن. شروع کردم تعریف کردن که، اگر یک وطن پرست وجود دارد بهائی است و غیره. و اثبات کردم که بهائیان وطن پرستند. بیانات من که تمام شد، همه افراد دور مرا گرفتند. گفتند این فارس است ترک نیست. او می گوید من ژان ژاک روسو هستم. می رود بیابان علف می خورد. همه می آمدند از گناه او عذر می خواستند . ملاّ باشی برایم پیغام داد یا برو یا درستت می کنم. من گفتم که به حرف ملاّ باشی نخواهم رفت. بحرف آدم خواهم رفت. ما کنفرانس درست کردیم در سالن سینمای رضائیه، برای مضرّات تریاک. در روزنامه ها اعلان شد، که ورود برای همه آزاد است. به در و دیوارها اعلان گردید. آن روز جلسه بسیار شلوغ شد. پاسبان دم در گذاردند. محصلّین آمدند و گفتند، که ما باید در این جلسه شرکت کنیم. در و پنجره ها را شکستند. آمدند در طاقچه ها ایستادند وقتی که صحبتم تمام شد، گفتم زنده باد اعلیحضرت پهلوی، که مردم را دعوت می کند، که از مضرّات این مواد آگاه شوند. همه بلند شدند و کف زدند. رئیس شهرداری تحت تأثیر کلام من، بلند شد و گفت، من هم می گویم زنده باد آقای فروتن. جمعیت بلند شدند و مجدداً کف زدند. جلسه تمام شد و من از در سنیما آمدم پائین، رئیس شهربانی آمد جلو و گفت آقای دکتر خواهش می کنم از شما از رضائیه تشریف به برید. شهر شلوغ است. گفتم بسیار خوب. حالا چشم. به حرف شما که مأمور دولتید گوش می کنم، و الاّ ملا باشی که بود و چه حق داشت برای من پیغام به دهد؟ بعد محفل فوراً تشکیل دادیم، و رفتم به دهی و از آن جا با قایق رفتم . منظور این است که، آیا ما مجبوریم هر حقیقت را به گوئیم؟ آیا سکوت دروغ است؟ نه. مثلاً الآن من بهائی هستم، آیا باید من این حقیقت را جا بزنم؟ تازه ما مکلف نیستیم به هر شخص غیر مسئولی جواب به دهیم. مثلاً الآن شخصی آمد وگفت چه دینی داری؟ می گویم به جناب عالی مربوط نیست. مثل این است که به گوید شما چند تومان در جیبتان است؟ یا مثلاً یکی به من به رسد و به گوید، اسم شما چیست؟ زن دارید یا نه؟ چند تا بچه دارید؟ هیچ وقت بچه ها یتان را زده اید؟ زنتان را ناز کرده اید؟ شما باشید چه می گوئید؟ من باشم می گویم، به تو چه!! امّا اگر مجاری رسمی حکومت، و اولیای امور باشد، مجبوریم جواب گوئیم. وقتی مأمور دولت مرا صدا به زند و به گوید، اسمت چیست؟ فوراً اسمم را می گویم. امّا اگر لاتی به گوید اسمت چیست؟ می گویم به تو چه. پالتوت را از کجا خریده ای؟ به تو مربوط نیست. همان طور که این اطلاعات را نباید به او به دهید، دینت را هم مجبور نیستید به او به گوئید. ولی اولیای امور را باید جواب داد، و گفت بله بهائی هستم . می فرمایند ‹‹ حتّی به قدر سر سوزن نباید به اولیای امور دروغ گفت. ›› البته به شرطی که نماینده دولت باشد. باید به افرادی که چنین سئوالاتی می کنند گفت، به شما مربوط نیست. این سئوالات را نکنید مربوط به شما نیست، با ادب باشید.