به آینه جهان خوش امدید  

         عائله،مقدّس ترین واحد هیئت اجتماعی است                       

    

سخنان جناب فروتن در جلسه اولیای اطفال شب پنجشنبه۲۰\۹\۳۳ جلسه امروز از قرار معلوم اجتماع اولیای اطفال است. مطالبی که در این جلسه به میان میآید، طبیعی است که، باید راجع به تربیت اطفال به روح بهائی باشد، و طبعاً جلسه اولیای اطفال مستلزم این موضوع است. بنده معتقدم، در امور تربیتی باید مطالبی را گفت که، قابل عمل باشد. و الّا صحبت و ذکر مطالبی که غیر قابل اجراست، سبب اتلاف وقت است. در جلسه گذشته چند مطلب را به عرض شما رساندم. و فکر میکنم آنها قابل اجرا بودند. در جلسه امشب هم دو سه نکته را مایلم یادآوری کنم که، آنها هم، به عقیده من قابل اجرا، و مطابق بیانات الهی هستند. یکی از آن مطالب عبارت از این است که، در آنچه در عائله های ما اجرا میشود، وضعیتی حکومت میکند که، بین پدر و مادر و اطفال، پرتگاهی به وجود آورده، که متاسفانه التیام پذیر نیست. من در عائله ها ی بسیاری بوده ام که، بین اولیای اطفال و خود اطفال ارتباطی نبوده است. یعنی یک نوع پرتگاهی بین پدر، مادر، و اطفال به وجود آمده بوده است. مقصود این است که، پدر و مادر و اطفال، راه های متفاوتی را طی می کرده اند. پدر یک راه، مادر یک راه و اطفال هم هر کدام به یکراه مخصوص می رفته اند. یک نقطه ما به الاشتراکی در بین آن ها نبوده است. یا به عبارت دیگر، جهت جامعی در بین آن ها نبوده است. برای مثال، شیرازه کتاب، اوراق جدای کتاب را به مرکزی که به آن شیرازه می گویند وصل می کند. و به این وسیله این اوراق، کتابی را تشکیل می دهند. و اگر این شیرازه پاره شود، این اوراق گسیخته میشوند. در جامعه، این شیرازه را نقطه مشترک یا جهت جامعه، یعنی آن جهتی که عناصر متفرقه را جمع میکند، می گویند. ولی متاسفانه امروز، این جهت جامعه گسیخته شده است.


ملاحظه کنید بدن انسان اجزاء مختلف دارد. چشم، گوش، بینی، دهان، معده، ریه و امثال آن. و هر کدام از این اعضاء وظائف مخصوصی دارند،که با هم مشابه نیستند. چه تشابهی بین انگشتان دست من، و چشم یا زبان من، و شش با قلب و موی من وجود دارد؟ به قدری این اعضاء باهم متفاوتند که، بین آنها کوچکترین مشابهتی وجود ندارد. امّا آنها یک جهت جامعه دارند، و آن روح انسانی است، که آنها را جمع میکند، و از آنها به طور متًحد کار میگیرد. وقتی روح اراده میکند به بیند، چشم به کار می افتد. اراده میکند مثلأ ساعت را از روی زمین بردارد، چشم متوّجه میشود، انگشتان حالت توجه به خود میگیرند، خم میشوند و ساعت را بر میدارند. این اجزاء و اعضای مختلفه بدن را، یک قوه ی واحده، روح انسانی، به هم ارتباط داده، و برای مقصود واحدی به کار میبرد. این، جهت جامعه است. اما، درعائله های ما. اکثرأ، جهتی برای جامعه وجود ندارد. و به عبارتی دیگر، نقطه اشتراک وجود ندارد. و این اوراق متفرقه، شیرازه نشده اند. در صورتیکه عائله، مقدس ترین واحد هیئت اجتماعی است. حضرت ولی امرالله، معلم ملکوتی ما، در توقیع مبارکی که به افتخار احبای امریک صادر فرموده اند، به اول فسادی که، امریکائیان به آن مبتلا شده اند اشاره می فرمایند، و آن فساد از بین رفتن عائله است. میفرمایند، در آمریکا عائله از بین رفته، و زمام و اختیار اطفال، از کف و اقتدار والدین به در رفته است. این تجزًی عائله، سنگ اول فساد جامعه است. حال در عائله ما هم، با کمال تاسف، جهت جامعه، خود به خود، به واسطه بی مبالاتی ما، از بین رفته، و اوراق متفرقه کتاب ما، شیرازه اش را از دست داده است. حال چرا؟ پدر وظیفه خویش میداند که، به رود خارج از عائله نان پیدا کند. آخرین نتیجه فکر ایرانی همان نان است. او باید عقب نان بدود. این یکی از اصطلاحات ملّت فقیر از اقتصاد بری است.پدر این را، وظیفه خود میداند. یعنی فقط ارتباطش با معده اطفال است. دیگر آیا این طفل روح و دماغی دارد؟ که تغذیه روحانی به خواهد یا نه ؟ اهمیتی ندارد. او عقیده اش این است که، با یستی معده اطفالش را آباد کند. این پدران دو نوعند، یک نوع با تأمین معیشت خانواده قناعت می کنند، و عده دیگر به اصطلاح، بنا را بر تکثیر می گذارند. آن ها دیگر به کلی در عائله کاری ندارند. هم آنکه مشغول پیدا کردن نان است، و هم آنکه علاوه بر نان، می خواهد ثروتش را بیافزاید. حال این یکی که می خواهد برای ورّاثش بیشتر به نهد، تمام فکر و اعصابش توی این هدف میرود. یکوقت خودش متوجه میشود، که پا روی باتلاق گذاشته است. او خوابش محدود می شود، تمام حواس و اعضایش مشغول در مادیات می شوند. یک وقت خودش می فهمد که پایش ، بدنش تا مغزش درباتلاق فرو رفته است. این فرد، یک بلای مجسمی در عائله است. حضرت بهاءالله درکتاب عهدی میفرمایند: اگر افق اعلی از زخرف دنیا خالیست، ولکن در خزائن توکًل و تفویض از برای ورًاث میراث مرغوب لا عدل له گذاشتیم. گنج نگذاشتیم و بر رنج نیفزودیم. ایّم الله در ثروت خوف مستور و خطر مکنون. اگر میخواهید برای فرزندانتان میراث به گذارید، چه میراثی بهتر از تربیت برای آن هاست. تو می خواهی فرزندانت را مثل حیوان با ر آوری ولی در عوض برای آنها ثروت به گذاری. تو اگر برای بچه هایت اخلاق و تربیت صحیح به میراث به گذاری، از آن تیمچه و کاروانسرا و باغ و غیره به مراتب بهتر نیست ؟ نام نیکی گر بماند زآدمی به کزو ماند سرای زر نگار به محض اینکه سرت را زمین گذاردی و رفتی، این بچه ها همه ی آن میراث را به باد فنا خواهند داد. تو باید به دانی وقتی در بیرون منزل کارت تمام شد، تعلق به خانه داری . متعلق به عائله هستی. و بنابر این، موقعی که تو در عائله هستی، تعلق به عائله داری، یعنی زنت در زندگی تو سهیم است. بچه ها در زندگی تو سهیمند. تو باید با آن ها مجالست و مؤانست کنی. باید وقتت را صرف آنها کنی. پدر مسئول خانواده است، باید به خانه بیاید، و باید تعلق به عائله داشته باشد. وقتی بچه اش میآید با او صحبت کند، گفتن این که حالا وقت ندارم، یعنی چه؟ وقتی تو پدر، آمدی به منزل، باید اطفال مثل پروانه دور تو جمع شوند. هر کدام به نوعی از تو استفاده کنند. به آن ها تعلیمات اخلاقی به دهی. با آنها وقت به گذرانی.در خوبی آنها و در بدی آنها شریک باشی. مگر این اوقات مال شما است؟ شما وقتی به اداره میروید، آیا حق دارید به گوئید اجازه به دهید، به روم بیرون گردش کنم؟ آن ها خواهند گفت نخیر، اگر این طورمیخواهی اداره بیائی؟ نیا. اوقات خانه هم برای تربیت اطفال است. بنده پیشنهادی در طهران کردم، و بعضی ها به آن عمل کردند، و آمدند پیش من و قدر دانی کردند. من گفتم شما همیشه در خانه یک ساعت، به نام ساعت خانواده داشته باشید. آن ساعت را خودتان انتخاب کنید. و به بچه ها هم اعلام کنید . به قدر امکان آن ساعت را مجلل کنید. مثلاً من در خانه خودم، این کار را می کردم. در این ساعت بچه ها میدانستند، و شوق مخصوص برای این ساعت داشتند. و اگر کم و زیاد میشد می فهمیدند. میآمدند خبر میدادند که ساعت خانواده فرا رسیده. سماور را آتش میکردیم. سماور یک جلوه ی مخصوصی دارد. حضرت عبدالبهاء در سفرنامه میفرمایند، سماور خودش یک لذتی دارد. چای را با سماور باید درست کرد. چای را دم میکردیم. مثلاً گاهی بچه ها هوس میکردند، روی میز شمع روشن کنند، میوه هم میگذاشتیم. ساعت خانواده شروع میشد. بنده رئیس این جلسه بودم، و خانم بنده منشی این جلسه، و بچه ها اعضا این جلسه. یکی مناجات میخواند، یکی قسمتی از سفرنامه مبارک، یا خاطرات نه ساله میخواند. و نوبت که به بنده میرسید، خاطرات خودم را برای آنها نقل میکردم، و مادرشان از اوضاع زندگی گذشته و امروز، و غذا و غیره صحبت می کرد. همه با هم آنقدر خوش بودیم که، حّد نداشت. بعد هم همه، آنچه که بود صرف میکردیم، و یک ساعت خانوا ده را خوش میگذراندیم. در همان حال گاهی هم از بچه ها، از اوضاع مدرسه سئوال میکردیم. روش من این بود، میگفتم خوب، مدرسه در چه حال است؟ او هم تعریف میکرد. بعد میگفتم خوب، راجع به من، اگر در درسهایت سئوالی داری به پرس. درس اخلاقت چطوره؟ شکایاتشان را بچه ها به من میگفتند. من برای آنها قصّه میگفتم.به قدری این جلسه به بچه ها خوش میگذشت، که وقتی من میگفتم بچه ها وقت خواب است، بلند نمیشدند. این جلسات ما به طوری رونق یافته بود که، حد نداشت. به طوریکه اغلب بچه های همسایه، در ساعت خانواده ما شرکت میکردند. این عمل بسیار خوب است، و هر کس میتواند در خانواده اش، این ساعت را داشته باشد. این ساعت، ساعت اتصال است، تا بچه ها بدانند پدر و مادری دارند، و پدر و مادر یعنی چه .