به آینه جهان خوش امدید  

همواره مشوّق یک دیگر باشید   


    

سخنان جناب فروتن شب دوشنبه ۸\۹\۳۳ در جلسه دانش جویان و دانش آموزان.--- تشویق بسیار صفت نیکوئی است. من به دختر کوچکم بارها سپرده ام، که همیشه مرا تشویق کند. گاهی اوقات که مقاله یا رساله ای می نویسم، او پیش من می آید و می گوید، بابا جان خیلی خوب نوشته ای. من بسیار تشویق می شوم. خیلی لذت می برم. حضرت عبدالبهاء می فرمایند: مشوّق یکدیگر باشید این را به دانید، و هیچ وقت از یک دیگر انتقاد نکنید. یک دیگر را تشویق کنید. دیل کارنگی کتابی دارد بنام آئین دوست یابی. که رشید یاسمی آنرا ترجمه کرده است. این دیل کارنگی عموزاده آن کارنگی است، که حضرت عبدالبهاء ذکرشان را در سفرنامه مبارک کرده اند . اگر سفر نامه مبارک جلد دوم را مطالعه کنید، موقعی که حضرت عبدالبهاء در لندن تشریف داشتند، مستر برون به لندن آمده بود، و می خواست مشرف شود. و عذر خطایای گذشته را به خواهد. حضرت عبدالبهاء می فرمایند، این شخص مورد اعتماد نیست. خیلی افراد بزرگتر و مهم تر از ایشان بودند، مرا به دیدنشان دعوت کردند نرفتم، و اجازه ملاقات ندادم. من در آمریکا به دیدن فقرا می رفتم. به دیدن نفوسی که شهرت نداشتند می رفتم، ولی کارنگی مرا دعوت کرد، چون صاحب مکنت بود، نرفتم. در آمریکا تا لاری بنام کارنگی وجود دارد.در این تالار موسیقی، که کارنگی ایجاد کرده است، از بزرگترین موسیقی دان ها دعوت می کنند، که در این تالار بنوازند. دو نفر از موسیقی دان های کلیمی، و بهترین موسیقی دان های دنیا، در این تالار می نوازند . موقعی که من در آمریکا بودم، این دو نفر در آمریکا بودند. این ها در این تالار هنر نمائی می کردند. مردم به طرز مخصوص دعوت می شدند. دیل کارنگی عمو زاده آن کارنگی ثروتمند است. او در کتاب آئین دوست یابی، نکته بسیار خوبی را متذکر شده است، که با اصول امر هم موافق است. او می گوید، در هر کس، یک صفت، یا یک حالت مطبوع وجود دارد. غیر ممکن است که، در فردی حتی یک صفت نیکو هم نباشد . شخص بصیر کسی است که، آن یک صفت را پیدا کند، و اورا روی همان صفت تشویق کند. بعد خودش مثلی می زند، می گوید، در رستورانی غذا می خوردم، در سر میز من، زن کریه المنظری هم نشسته بود. آن قدر زشت و کریه المنظر بود که، وقتی خواستم برحسب رویه ام، یک صفت خوب دراو پیدا کنم، پیدا نمی کردم. و می دانید که یگانه وسیله مجذوبیت زن، صورت و هیکل اوست. و اگر کسی آن قدر کریه باشد، که یک صفت خوب هم در او نباشد، تکلیفش معلوم است. من در صورت این زن، حزن عمیقش را می خواندم . با لاخره دقت کردم، دیدم وقتی با او صحبت می کنم، خنده های فوق العاده شیرینی می نماید. با اوصحبت کردم پرسیدم، اهل کجا هستید؟ اجازه می دهید با شما هم میز باشم؟ گفتم واقعاً شما معجزه وار می خندید. اشک در چشمانش حلقه زد، و گفت من این را می دانستم، ولی تا به حال کسی به من نگفته بود. منظورم این است که، تشویق در افراد بسیار مؤّثر است . انتقادی که ما از افراد می کنیم سمّ قاتل است . نقّادی در خارج بسیار رواج دارد. ولی با ایران ما بسیار متفاوت است. در خارج از ایران، افرادی هستند که سمت نقادی دارند. نویسندگانی که مطالب را کتبی می نویسند، و برای این نقادان که مسلماً بالاتر از خودشان هستند می فرستند، و آن ها نقادی می کنند. مطالب نیکویش را تعریف وتشویق، وبه مطالب نا مربوطش نظر بد می دهند. ولی در عرف ماشرقی ها، انتقاد یعنی فحش، و این موضوع عادت ثانویه ما شرقی ها شده است. در ظاهر با هم در نهایت الفت و محبت هستیم، ولی در باطن، پشت سر هم حرف بد می زنیم. مخصوصاً بین اماءالرحمن. البتّه منظورم، اماءالرحمن بهائی نیست. بلکه خصوصاً این موضوع در بین زن ها رواج بسیار دارد . و در غرب بسیار این موضوع مراعات می شود. من در غرب هیچ غیبت ندیدم . دو موضوع است که در غرب نیست، یکی نفرین، ودیگری غیبت . فلان کس به شما می رسد، اصرار می کند به فهمد، کت وشلوارتان را کجا دوخته اید؟ مثلاً در کوچه به شما می رسد می پرسد، کجا بوده اید؟ از کجا می آئید؟ چه کار داشته اید؟ یک روز من با خانمم از حمام می آمدیم . من همیشه به خانمم می سپردم که، مویش را طوری ترتیب دهد، که معلوم نشود از حمام می آئیم زیرا خوب نبود. من و خانم یک دفعه از حمام میآمدیم در راه به یکی از احبا رسیدیم. هر کدام ما، یک چمدان در دست داشتیم. آن شخص بهائی گفت، حال شما چطوراست، از کجا می آئید؟ گفتم از این بالاها، گفت نه آخه کجا اینورا ؟ بالاخره هر چه بهانه آوردیم که نگوئیم از حمام می آئیم نگذارد. تا بالأخره گفتم من و خانم حمام بوده ایم، و از حمام می آئیم . جناب ضیاءاله اصغرزاده، که از فاتحین است، ودر نقشه انگلستان برای فتح یکی از نقاط رفته است. ایشان سابقه ممتدی با بنده دارند. ایشان کسی هستند که، وقتی حضرت ولی امرالله یک سال و خورده ای در آکسفورد بودند، حضرت عبدالبهاء امر فرموده بودند، به امورات حضرت ولی امرالله رسیدگی کند. البته در تحت امر حضرت ولی امرالله باشد . و به عبارت ساده تر، خادم حضرت ولی امرالله باشد . ایشان آن زمان تاجر بزرگی بودند، ولی از لحاظ خلوص و ایمان، این خدمت را حضرت عبدالبهاء به ایشان محوّل فرموده بودند . جناب ضیاءالله اصغرزاده با من هم، منسوب است. هم پدر خوانده من است، یعنی در ایام کودکی من، چون ایشان اولاد نداشته اند، مرا به سمت اولادی خودشان برده بودند، ولی بعد که به انگلستان رفتند، من به منزل خودمان برگشتم. رابطه بسیار نزدیک با من دارند. چند سال پیش به طهران آمده بودند. ایشان ترک زبان هستند. ایشان برای من تعریف می کردند که من، زمانی که با حضرت ولی امرالله بودم، چه می دانستم شوقی افندی در آتیه، چه منسبی خواهند داشت. از این رو، آن روزها بین من وایشان، رابطه بین مولا و بنده نبود. بلکه حتی با ایشان شوخی هم می کردم . یک روز در خیابان با هیکل مبارک قدم می زدیم، همیشه آن ایام، من وقتی می خواستم ایشان را صدا کنم، عرض می کردم آقا. به کافه ای رسیدیم، از شوقی افندی خواهش کردم، با هم به این رستوران به رویم، و شوقی افندی قبول فرمودند. من در رستوران دستور آب جُو دادم، البته در آن موقع هنوز مسکرات، زیاد نهی نشده بود. ولی الآن در همان کشورهای خارج طوری است، که هر کس بهائی می شود، از خوردن مسکرات جلوگیری می کند. در آلمان با آن که آب جو، از مشروباتی است که بسیار زیاد مصرف می شود، و تقریباً حکم چای را دارد، ولی احبای الهی ترک نموده اند. موقعی که من دستور آب جو دادم، شوقی افندی فرمودند، من نمی خورم و توصیه می کنم شما هم نخورید. من گفتم این قدر خشک مقدس نباشید به خورید . شوقی افندی فرمودند نخیر، و تو هم نخوری بهتر است. من گفتم، من خواهم خورد، شما نمی خواهید نخورید . یک روز در منچستر تشریف داشتند، در آنجا نطقی ایراد فرمودند، عکس آن هم فراوان است. بعد از تمام شدن نطقشان، شیشه عطری از جیب مبارک بیرون آوردند، فرمودند این شیشه عطر، تبرّک جمال مبارک است. بسیار عزیز است. این عطر را جمال مبارک به حضرت ورقه علیا عنایت فرموده اند. به احبا تعارف کردند و آن ها را معطّر نمودند . بعد از جلسه، آقا ضیاء عرض می کند، بقیه عطر را به من به دهید، شوقی افندی می فرمایند نخیر، ممکن نیست. این عطر برای من بسیار عزیز است. من باز اصرار نمودم، و شوقی افندی فرمودند نه، نمی شود. در آخر عرض نمودم، بدهید و الاّ از جیبتان می زنم . و بعد شب که به منزل رفتیم و شوقی افندی می خواستند به خوابند، توجه کردم شیشه عطر را از جیب مبارکشان بیرون آوردند، و از ترس آن که مبادا شیشه عطر را بر دارم، در لای بالش، در عمق بالش گذاردند . منظور این است که، آن قدر در آن موقع، روابط خصوصی بر قرار بوده است . وقتی که من در لندن بودم، و شنیدم حضرت ولی امرالله تعیین شده اند. الواح وصایا باز شده و حضرت شوقی رباّنی ولی امر شده اند، این برای من، امتحانی شد. اشک می ریخت و می گفت. اگر حضرت عبدالبهاء می خواستند، بعد از خودشان ولی امر تعیین کنند، چرا قبلاً اطلاع نمی دادند؟ امّا بنا بود بیت العدل تشکیل شود، و این وراثت ادامه یابد.

من آن روز فکر کردم، که نباید چنین الواح وصایائی باشد؟ خیلی در این فکر رفتم که، آیا حضرت عبدالبهاء الواح وصایا به جا گذارده اند، یا نگذارده اند ؟ بعد با خودم گفتم می روم به ارض مقصود و به چشم خود می بینم، که الواح وصایا عین خط مبارک هست، یا نه. به هر جهت بلیط خریدم و عازم شدم، در کشتی گاهی به خودم می گویم مردیکه، تو نمک پرورده حضرت عبدالبهاء هستی. تو را چه باین حرف ها. ولی نَفسَم غلبه می کرد. و افکار درهمی برایم ایجاد می شد . در عرشه کشتی مشغول قدم زدن بودم، دیدم در کناری زن و مردی نشسته اند، و کتابی در پیش آنها باز است. این طرز نشستن، و خواندن و حرکات آن ها، کاملاً می رساند، که آن ها زن و شوهر هستند . من همانطور که قدم می زدم، پشت سر آن ها ایستادم، و شروع کردم به کتاب نگاه کردن، دیدم کتاب عالم بهائی است . اولین جلد عالم بهائی است. و بالای آن به خط درشت یا بهاء الابهی نوشته است، من جلو دویدم و گفتم الله ابهی، آن ها گفتند الله ابهی، و بعد خودشان را معرفی کردند، که کنسول، و یکی از احبای بسیار مخلص آلمان هستند، و حضرت عبدالبهاء در آلمان، در منزل ایشان در اشتوتکارت بوده اند و من در این سفر رفتم و منزل آن ها را دیدم . خانمش الآن حیات دارد. او کسی بود که مجسمه حضرت عبدالبهاء را در منزلش تهیه کرد، و تمام مدل هائی که از عکس حضرت عبدالبهاء هست، او تهیه کرده است. او دم و دستگاه بسیار مفصّل کنسولگری دارد. اوکنسول افتخاری اطریش در آلمان بوده است. آن ها گفتند ما می رویم به ارض مقصود، برای زیارت حضرت ولی امرالله. من به کوپه کشتی رفتم و شروع به گریستن کردم، که خدایا این چه وصفی است؟ این غربی ها این طور مؤمن و ثابت قدم ، ومن ایرانی، از محلّی که امر صادر شده است، با این افکار هستم. ولی باز افکار مختلف بر من فائق شد، و بالأخره با آن ها به ارض مقصود رفتیم. بعد از ورود، آن ها به مسافرخانه غربی ها، که روبروی بیت مبارک است، و من به مسافرخانه شرقی ها، که در جوار مقام اعلی است رفتم. در ارض مقصود، این موضوع مسافر خانه جدا، برای شرقی و غربی، کاملاً مراعات می شود. حتّی جناب مصباح که به ارض مقصود آمده بودند، و خانمشان اهل فرانسه هستند، خودشان به مسافرخانه شرقی ها، و خانمشان به مسافرخانه غربی ها رفتند. البته منظور از جدا بودن شرقی ها و غربی ها، که فکر می کنم، در آتیه برداشته خواهد شد، امروزه برای آن است که، هنوز شرقی ها، درست به آداب غرب آشنا نیستند، و نمی توانند آداب غربی ها را رعایت کنند. من در این سفر خیلی معذب بودم. زیرا می خواستم آداب غربی ها را مراعات کنم، و ضمناً مشاهده می کردم، احبای ایران که به غرب آمده بودند، آداب غربی ها را مراعات نمی کردند. و هر دم باعث خجالت می شدند. در امریکا یکی از احبای آمریکا ئی از حضرت حرم سئوال نمود، که ما وحدت عالم انسانی داریم، چرا مسافرخانه شرقی و غربی جداست؟ چرا مسافرخانه شرقی و غربی را جدا کرده اند؟ ما حال وخیمی داشتیم، فکر می کردیم حضرت حرم چه خواهند فرمود. حضرت حرم فرمودند، باید جدا باشد. شما آمریکائی ها عادت کرده اید صبح ها تا ظهر به خوابید، ایرانی ها سحر خیزند، صبح، زود تر می روند به مقام اعلی، شما خیلی باقی دارید به آن ها به رسید. ما آن وقت در پیش آمریکائی ها ژست می گرفتیم. خیلی با این بیان حضرت حرم، حالتم تغییر کرده بود. آمریکائی ها می گفتند، پس خوشا به حال شما. ضیاءاله اصغرزاده تعریف می کرد، بعد از آن که به ارض اقدس وارد شدیم، و من به مسافرخانه شرقی ها وارد شدم، اسفندیار آمد و گفت، احضار فرموده اند . معمولاً مرسوم این بود، و این است که، زائرین بعد از ورود، اسامیشان توسط خادم که اسفندیار بود، حضور حضرت ولی امرالله عرض می شد . آن روز بعد از این که اسفندیار حضور حضرت ولی امرالله عرض می کند، حضرت ولی امرالله ضیاء را احضار می فرمایند. آقا ضیاء می گفت، من به اطاق حضرت ولی امرالله رفتم، ولی حضرت ولی امرالله هنوز تشریف نیاورده بودند، من منتظر حضرت شوقی بودم، کم کم قدم های مبارک شنیده شد . عادت مبارک این است که پیراهن یقه آهاری می پوشند، و کراوات می زنند، و به جای کت، پالتو به رنگ مشکی یا خاکستری تند می پوشند، و کلاه ایرانی تقریباً کج به سر می گذارند. آن قدر جذاب است که حد ندارد. در موقع حرکت دست هارا در جیب می کنند، و در موقع ایستادن، پای راست را جلو می گذارند. چشم های مبارک میشی و آبی آسمانی است. همه ی قدرت در این چشم هاست. انسان نمی تواند در چشم های مبارک نگاه کند. آقا ضیاء می گوید، وقتی حضرت ولی امرالله، ازپله ها تشریف می آوردند، من ترس شدیدی داشتم، و از عملم بسیار مغموم بودم. مظاهر مقدسه تا وقتی معین نشده اند، کسی آن ها را نمی شناسد. حضرت اعلی جوان بودند. تا مادامی که اظهار نفرموده بودند، هیچ کس ایشان را نمی شناخت. ولی بعد از اظهار امرچطور شد؟ حضرت قدوس از چهره مبارک شناخت. ملاحسین ساجد گشت. حضرت ولی امرالله هم، تا وقتی معین نشده بودند، آثاری از ایشان ظاهر نبود. مثل خط ایشان، که الآن موجود است، مانند خط بچه ها بود، ولی بعد از منتسب شدن، خط ایشان تغییر کرد. خط ایشان مانند خط حضرت اعلی، بسیار محکم و متین، و به سرعت هم می نویسند. من بزرگترین معجزه حضرت ولی امرالله را، در خطشان می دانم. ایشان بسیار عالی می نویسند. کلمات را مانند این که حکّ کرده باشند، می نویسند.این انبیاء مانند چراغ می مانند، تا مادامی که به برق وصل نشده اند، اهمیتی ندارند. ولی همینکه به برق وصل شدند و روشن گشتند، اهمیت آن ها معلوم می گردد. آقا ضیاء می گوید، من بی اختیار به پای مبارک افتادم، و شروع کردم به گریه کردن. حضرت ولی امرالله دست درجیب بغلشان کرده، وجزوه ای را در آوردند. فرمودند، این جزوه، الواح وصایا ست. من آورده ام شما به برید، و از روی آن چند رونوشت به نویسید. من عرض کردم به بخشید، من اشتباه کردم. من گناه کردم. حضرت ولی امرالله فرمودند نخیر، من چون می خواهم به شرق و ترکیه و انگلستان به فرستم، ۲۵ نسخه احتیاج دارم، باید به خط شما باشد. من شروع کردم به گریه کردن، فرمودند نخیر، شما گریه نکنید، شما باید مسرور باشید. وجزوه را به من عنایت فرمودند. من جزوه را گرفتم، ولی لای آن را باز نکردم. بردم به مسافرخانه و گذاردم، و با خود گفتم، حضرت ولی امرالله فکر می کنند، من بیکارم. من آمده ام دو سه روز که برگردم. فردا صبح حضرت ولی امرالله، مرا احضار فرمودند، و فرمودند آقا ضیاء تا بحال چند رونوشت تهیه کرده ای؟ عرض کردم هیچ. فرمودند آقا ضیا مگر ما با تو مزاح داریم؟ باید لااقل ۲۵ نسخه از روی این جزوه به نویسی. من از آن جا به مسافرخانه آمدم و شروع کردم به نسخه برداری از روی الواح وصایا. به جای گردش و همه چیز، روزها از صبح تا شب، یک ماه کارم نوشتن الواح وصایا شده بود. با خودم می گفتم تا چشمت کور، این افکار را به خود راه ندهی. تو را چه به این حرف ها. به هر جهت یک ماه کارم این بود. همین جناب ضیاءاله اصغرزاده، که شرح حالش را عرض کردم، ایشان تعریف می کردند، من روزی در لندن، رفتم ضیافت نوزده روزه، پیانوئی کنار دیوار گذارده شده بود. به خانم صاحب خانه گفتم، این چه پیانوئی است، از کجا خریده اید؟ خانم صاحب خانه گفت، به بین شما شرقی هستی، و تازه از شرق آمده ای، یک دفعه عیب ندارد، ولی دیگر از این فضولی ها نکنید. این یک دفعه را بخشیدم. در ایران خیلی فضولی رواج دارد. شما در احوالپرسی با یک دیگر، فکر کنید می آید می گوید، احوال شما چطور است؟ حال شما خوبست؟ کِیف شما کوک است؟ بچه ها چطورند، حالشان خوبست؟ خانم چطورند؟ ولی در خارج این طور نیست. جواب می گوید و تمام می شود. ولی این ایرانی، بعد از آن که یک سری احوال پرسی کرد، باز از سر می گیرد. و مثلاً می پرسد، این کت چه کت خوبی است. پارچه اش را چند خریدید؟ کجا دوختید؟ رویهم رفته چند تمام شد؟ راستی کفش های خوبی است،مبارک است، کجا تهیه کرده اید؟ و همین طور رواج دارد. افراد را به انواع وسائل، با نام گذاری خیابان ها، با گذاردن نام آن ها روی دبیرستان ها، روی دانشکده، روی کتابخانه ها، و تأسیس بعضی مؤ سسات به نام آن ها، تشویق می کنند .در جامعه ما تشویق کم، ولی انتقاد زیاد است. و این سم مهلکی است . من بچه بودم، روز ۲۸ شعبان بود، تاریخ امر را دادند به خوانم، مقاله شخص سیاّح را قرار شد به خوانم. من خیلی کوچک بودم، حتیّ مجبور بودم روی صندلی به ایستم، من این قسمت تاریخ را شروع کردم، شاهزاده خُمره میرزا، البته من این طور فکر می کردم، که چون شکمش بزرگ بوده، اورا خمره میرزا نامیده اند. به هر جهت، یک وقت متوجه شدم، همه می خندند، با خودم گفتم چیست؟ ولی به خواندن ادامه دادم. در این جلسه افراد زیادی بودند، از جمله قنسول ایران هم بود. بعد از اتمام جلسه، یک آقائی آمد مرا بغل کرد و گفت، به به چقدر خوب خواندید، واقعاً آفرین بر شما، و شروع کرد به تشویق، و بعد با کمال مهربانی گفت، این دفعه اگر خواستید این قسمت تاریخ را به خوانید، به گوئید حمزه میرزا بهتر است. من گفتم نخیر، چرا؟ گفت این حمزه میرزا است. گفتم حمزه که یکی از حروف است، هیچ وقت اسم حروف را روی کسی نمی گذارند. گفت آن حمزه که شما می گوئید با این ح نیست، با ه هوز است. و این حمزه دیگری است. به هر ترتیب، آن قدر تلطف نمود، که این انتقاد او، آن قدرها سبب خجلت من نشد و مؤثر واقع شد. امرتشویق را خیلی مهم بدانید. بسیاراهمیت دارد. بیانی است که مضمون آن این است. این امر تهذیب و تدریس و تشویق را بسیار مهم شمارید، که اس اساس است . مطلب دیگر این است که یک خوابی دیده ام، می خواهم برای شما تعریف کنم. زیرا این خواب گرچه خواب است، ولی بسیار مهّم است. و من گرچه هیچ وقت به خواب اعتقادی ندارم، ولی این خواب را کتباً حضور حضرت ولی امرالله عرض کردم. من در تمام عمرم سه خواب دیده ام، یکی از حضرت اعلی، یکی از حضرت بهاءالله، یکی از حضرت عبدالبهاء. ولی فقط خواب حضرت عبدالبهاء را یاد داشت کرده ام. من شبی خواب دیدم که تابستان است، و در بهار خواب، خوابیده بودم. خواب دیدم حضرت عبدالبهاء روی مندر دو نفری نشسته اند. عیناً عکسی بود که از حضرت عبدالبهاء روی مندر گرفته اند. و تسبیحی در دست مبارک است. ماه در آسمان می تابید. بسیار هوای فرح انگیزی بود. من هیچ وقت حضرت عبدالبهاء را ندیده بودم. یعنی ۱۴ سال داشتم که صعود واقع شد. ولی شمایل تسبیح به دست مبارک را همیشه دیده بودم. و بعد از خواب دیدن، آن قدر مؤثر واقع شده است، که مثل این که حقیقتاً حضرت عبدالبهاء را دیدم، که حال اگر کسی به گوید، حضرت عبدالبهاء را ندیده ای، برایم مشکل است باور کنم. من در کنار حضرت عبدالبهاء نشسته بودم. حضرت عبدالبهاء به ماه می نگریستند. من یک د فعه روی دست مبارک افتادم، و شروع کردم به بوسیدن دست مبارک. با سرعت هر چه تمام تر، دست ایشان را می بوسیدم. تعداد بوسه هایم بسیار بود. پشت سَرِهم می بوسیدم. یک دفعه حضرت عبدالبهاء متوجه شدند، و فرمودند هان چه خبر است؟ من فوراً عرض کردم، من سئوالی دارم، می خواهم از حضورتان سئوال کنم. فرمودند به گو. عرض کردم من شما را واقف بر اسرار قلوب می دانم. من مطمئنم گذشته و حال و آینده در نزد شما یکسان است. پس شما که از آینده با خبر هستید، چرا اشخاص امثال آواره، صبحی، و نیکو، که می خواهند در جمع ما بیایند، و می دانید که این ها، عاقبت، خودشان از امر می روند، و عده دیگری را هم، با خودشان می برند، چرا ما را مطلع نمی کنید؟ که ای اهل بها، آگاه باشید، این ها را راه ندهید، تا ما آن ها را از اوّل راه ندهیم. حضرت عبدالبهاء فرمودند، تو قصه ماه و کودک را شنیده ای؟ من هر چه فکر کردم، دیدم نشنیده ام. فرمودند تو قصه کودک و ماه را نشنیده ای؟ جوابی عرض نکردم. فرمودند داستان کودک و ماه؟ عرض کردم نخیر. این داستان را اغلب در بیداری شنیده و خوانده بودم، ولی در خواب یادم نبود. منظور مبارک این بود، همان طور که درخواست کودک غیر ممکن بود، در خواست تو هم غیر ممکن است. بعد از این که من عرض کردم نخیر نمی دانم. حضرت عبدالبهاء به مندر تکیه کردند. سر را بالا کردند، و شروع کردند به خندیدن. طنین صدای ایشان در هوا طنین انداز شد. بعد فرمودند حال من یک مثل دیگری برای تو می زنم، خودشان سئوال می کردند و خودشان جواب می فرمودند. آیا کسی که امتلاء معده پیدا کند، پیش طبیب نمی رود، چرا؟ طبیب به او چه می دهد؟ مسهل نمی دهد، چرا می دهد؟ که، ابتلاء معده رفع گردد. وقتی طبیب مسهل به مریض می دهد، آیا از اول می داند که، این مسهل در شکم مریض نمی ماند. و مقداری فضولات را با خودش دفع می کند؟ وقتی معده جامعه هم امتلا پیدا کرد، ، عناصر نا باب وارد معده جامعه می شود. جمال مبارک، طبیب حقیقی، مسهل به معده جامعه می ریزد. و از همان اوّل او می داند، که این مسهل می رود و فضولاتی را هم با خود دفع می کند. اگر نکند، هیکل امر به کلی از بین خواهد رفت. حالا فهمیدی؟ من عرض کردم فهمیدم. خوب فهمیدم. خوب فهمیدم. و مدتی تکرار کردم، که هر وقت معده امر امتلا پیدا کرد، مسهل به آن خواهند ریخت. با دادن مسهل، هم این نفوس، می روند و هم نفوسی را با خود می برند. می دانید وقتی انسان معده اش ثقیل شد، هر چه وارد معده شود خارج نمی شود، می ماند. پس باید مسهل داد، تا فضولات را دفع کند. حضرت عبدالبهاء دو باره به افق ناظر شدند، من همین طور که دست مبارک روی صندلی بود، دستم را روی دست مبارک گذاردم، و مثل بچه ای که پیش پدرش ناز می کند، شروع کردم دست روی دست مبارک کشیدن، و دستم را بالا بردم تا پشت سر مبارک. دستم را زیر گیسوان مبارک کردم. گیسوان مبارک را روی پشت دستم ریختم، و به آن ها نگاه می کردم. مهتاب به گیسوهای مبارک جلوه خاصی داده بود. نسیم خوشی می وزید. تارهای موی مبارک را حرکت می داد. من همین طور که دستم را پشت سر مبارک می مالیدم، ملاحظه نمودم، کمی زیر موهای مبارک زبر شده است، یک دفعه حضرت عبدالبهاء نگاه را برگردانیده فرمودند، هان چیست؟ عرض کردم یک سئوال دیگر دارم، فرمودند به گو. عرض کردم مثل این که موهای مبارکتان بلند و زبر شده اند، سر خیابان یک سلمانی ارمنی است، خیلی پاکیزه است. اجازه به دهید من به روم او را صدا به زنم. حضرت عبدالبهاء نگاه تندی به من فرمودند. و بعد فرمودند، به نشین تا من بیایم. تشریف بردند در اطاق روبه رو، که من ندیده بودم، باز کردند. حال من می خواهم به بینم هیکل مبارک چه می کنند. و هی بلند می شوم. دولا و راست می شوم، که داخل اطاق را به بینم. می دیدم هیکل مبارک درِ یک کیف سفری را باز نمودند، و یک چیزی از داخل آن برداشته، به سوی من آمدند. من نشستم که ملتفت نشوند، که من داخل اطاق را می دیده ام. بعد فرمودند، این ها را برای تو آورده ام به خور. دو گز اصفهان بود، که در زر ورق پیچیده بود. من دو گز را در دهان گذاردم و خوردم. دیدم تمام بدنم ذائقه شد. از نوک پا تا سرم شیرین شد. در بیداری نمی شود چنین چیزی را حدس زد. ولی من همه بدنم ذائقه شده بود، و لذّت می بردم، و با خودم می گفتم، به به حضرت عبدالبهاء چه چیزهای خوبی دارند، و به ماها نمی دهند، و منتظر بودم به بینم به روند، باز بیا ورند. در همین انتظار بودم که از خواب بیدار شدم. بله این ها برای جامعه مثل مسهل، می آیند ومقداری فضولات را با خود می برند و تعجب آن جاست که همیشه مدفوعات ما مجذوبات سایرین می شود. تا ما دفع کردیم دیگران آن ها را روی سرشان می گذارند و حلوا حلوا می کنند. این قدر مدفوعات بهائی قیمت دارد. ملاحظه کنید این آواره و صبحی و نیکو، که مدفوعات ما بودند، چه طور آن ها را جذب کردند، و رئیس خودشان قرار دادند. به بینید جامعه بهائی چقدر ارزش دارد، که مدفوعاتش را این طور استقبال می کنند. من امشب موضوع اساسی عرض نکردم. از این لحاظ که، من این قاعده را در خارج یاد گرفته ام، که در مجامعی که محصل حضور دارد، نباید موضوعی گفت، که فکر او متمرکز شود. زیرا محصل که از صبح تا شام سروکارش با فرمول بوده است، برای او مشکل است، مطالب اساسی را گوش کند. از این رو به این مطالب ساده اشاره شد.