به آینه جهان خوش امدید  

مدنیّت مادّی و معنوی (کتاب تدوین و تکوین)


    

حضرت عبدالبهاء در بیانات شفاهی شان مطلبی را فرموده اند که، خلاصه اش اینست : حضرت بهاءالله دو کتاب دارند، یک کتاب تدوین و دیگری کتاب تکوین. کتاب تدوین یعنی تعالیم و آثار قلم اعلی، که در متون کتب و صحف الهی، و آثار مبارکه مدوّن شده است. این را کتاب تدوین می گوئیم .و کتاب دیگر جمال مبارک، کتاب تکوین است، یعنی کتابی که احبای عزیز الهی، حروف و کلمات آن کتابند. <کلمات کتاب مقدسند و آیات ملکوت عظمت> این شأن احباست . منظور مبارک این است که، کتاب تدوین باید در کتاب تکوین مجسّم و مصوّر شود. اگر چنان چه کتاب تدوین، با کتاب تکوین مقابله نکند و منطبق نباشد، مقبول اهل خرد نبوده و نیست. درست دقت کنید، این مطلب بسیار مهم است. آیا حکمت بعثت انبیا چیست؟ انبیا برای چه ظاهر می شوند؟ برای چه تحمل آن همه مشقات و صدمات می نمایند؟ چرا خون شهدا ریخته می شود؟ منظور نهائی از تمام این مصائب، تربیت اهل عالم است، که نفوس بشری تربیت شوند. تربیت جسمانی، انسانی، و روحانی شوند، تا عالم به مقام بلوغ رسد. خوی درندگی از بین مردم زائل شود. و روی زمین بهشت برین گردد. این حکمت بعثت انبیای الهی است . حضرت عبدالبهاء مکرر می فرمودند :< مدنیت مادی کفایت نمی کند. باید منظم به مدنیت الهیه شود، تا از اقتران و اجتماع این دو مدنیت مادی والهی، عالم بشر چون طیری با دو بال، به فضای مطلوب طیران کند. یک بال کافی نیست>. می فرمایند: مظاهر مدنیت مادی امروز، نفوسی هستند در ممالک غرب، که به کلی از مدنیت روحانی محرومند. آن ها نا قصند و من در جلسات گذشته برای شما آن چه را دیده بودم گفتم، که این نفوس با داشتن صدها دارالعلم، و دانشگاها، مدارس، جرائد، عمارات صد طبقه، برق و ماشین، معذلک مدنیتشان ناقص است، و تمام نیست. و با آن که به اعلی درجه از مدنیت مادی رسیده اند، ولی حق جل جلاله، تصدیق مدنیت آن ها را نمی نماید. از لحاظ مدنیت مادی، آن ها واقعاً به مقام بسیار بزرگی رسیده اند. آن هائی که رفته اند دیده اند، و آن هائی که ندیده اند، بروند به بینند، که این نفوس در مدنیت مادّی به کجا رسیده اند. این افراد در آداب و فضائل، و در این که مزاحم یک دیگر نشوند، و این که تمام نکات و دقائق مدنیت مادی را اجرا کنند، و تکمیل کنند، قابل مقایسه با نفوس مشرق زمین نیستند. ولی معذلک مدنیت مادی ایشان در نزد حق، نا حق و غیر مقبول است. و هم چنین نفوسی که معتقدند، صاحب مدنیت الهیه هستند، در کلیساها، و کنائس خدا را می ستایند. چون غرق اوهامند، از مدنیت مادی دور مانده، و آن ها هم در نزد حق مقبول نیستند. پس می فرمایند: جندالله، سپاه حیات، احبای عزیز الهی باید، این دو مدنیت را در خودشان توام کنند، مدنیت مادیّ و مدنیّت الهی. و برای دیگران نمونه وسر مشق باشند. تبلیع بالمآل، حکمت قبول ننماید. ما احبا اگر به عمل تبلیغ کنیم، روز بروز نفوس را متوجه شریعت الله خواهیم کرد. ما باید احکام و مبادی الهی را، در حیات روزانه خودمان مجسم کنیم. بهائی باشیم، و طبق دستور جمال مبارک عمل کنیم. آن وقت روی زمین، بهشت برین خواهد شد. ما و شما، مادام که خود را نسبت به آئین بهائی نداده ایم، کسی از ما متوقع نیست، و ضُرّمان به امر نمی رسد. اشخاصی که خارج از دائره امر هستند، اگر عملی از آن ها سر بزند، آن را منصوب به جامعه اسم اعظم نمی کنند. ولی وقتی این اسم را روی خودمان به گذاریم، هر چه می کنیم، به جامعه امر نسبت داده می شود. این روش تبلیغ به اعمال است. زن و مرد، کوچک و بزرگ، ما می توانیم به عمل تبلیغ کنیم. در ضمن همین الواح، که امروز زیارت شد، این مطلب را فرموده بودند. این لوح باید خیلی جالب انظار باشد.ای یاران الهی الحمدلله به موهبت بی پایان راه هدایت یزدان یافتید، و بر معنی عرفان وارد گشتید، و از نسیم فضل و احسان نوشیدید. حال به شکرانه این موهبت، باید به اشرف منقبت، موفق گردید...تا مؤید به تقدیس و تنزیه گردید و سبب عزت امرالله بین ترک و تاجیک شوید. جمیع ناس منتظرآنند که ادنی خطا ئی از احبای الهی به بینند، و بر جمال اقدس ابهی اعتراض نمایند، و بگویند اساس دین این طایفه چنین است.. زیرا چنانکه باید و شاید محافظه اوامر نکنند و بر حقوق دیگران تعدّی کنند. لهذا ما که بندگان آستانیم باید به خلق و خوی حق رفتار نمائیم. ملاحظه کنید می فرمایند، همه مردم منتظر آنند که یک عملی از شخص بهائی سربزند و آنرا نسبت بدهند به جمال مبارک و بگویند اساس این دین چه کسی است؟ طلا ونقره را دوست میدارند، نه سعادت عالم انسان را. بعد نصیحت می فرمایند که احبّا این طور نکنند.( این مضمون بیان بود). بنده چون عادتم نیست، که در جلسا ت احبّا موعظه کنم، چون خودم را عاصی و مقصّر تر از همه می دانم، این است که در این مدت، شب اول است که جسارت می کنم. هیچ وقت بنده عادتم به وعظ و موعظه نیست. من باید اوّل خودم را، بعد دیگران را اصلاح کنم. اما این نکته را مجبورم یاد آور شوم، که ما بهائیان، هر عمل و اقدامی را می خواهیم به جا آوریم، اول باید آنرا منطبق با امر کنیم. درست توجّه کنید،امرالله، بر شئون شخصی و مصالح شخصی ما مقدم است. حتی از حضرت ولی امرالله سئوال شده است، جمال مبارک عزیز ترند یا امرالله؟ می فرمایند : امرالله برتر و رفیع تر از نفس مقدس، مثل حضرت اعلی و جمال اقدس ابهی است. زیرا این دو نفس مقدس، جان خودشان ، و هستی خودشان را، فدای امرالله کردند. البته امرالله بر نفس این نفوس، برحیاتشان، و بر وجودشان مقدم است. اگر نبود، آن ها به حفظ جانشان می پرداختند نه به حفط امرالله. البته امر مقدّم است.

حضرت اعلی جان خودشان را فدای امرالله نمود. جمال اقدس ابهی حیات خودشان را صرف امر نمودند. هم چنین حضرت عبدالبهاء، حیات مبارک را در راه امر صرف نمودند. در این صورت، ما و شما تکلیفمان چیست؟ امرالله مقدم است برما. امرالله اصل است و ما فرع. آن ودیعه الهی است و ما منسوب به آن. ما با انتساب به آن ودیعه الهی، عزیز می شویم. امرالله به ذاته مقدس است، و ما با انتساب به آن عزیزیم. او قائم بذات است، ما قائم به او. حضرت عبدالبهاء می فرمایند :(مضمون) احبا بر دو قسمند، بعضی امر را برای خودشان می خواهند، وخیال می کنند، حضرت اعلی ۷۰۰ گلوله را به سینه مبارکش خرید، جمال مبارک زندگی و حیات خودشان را فدا نمودند، بیست هزار نفر شهید شدند، که ایشان حالا راحت و آسوده باشد. دسته دیگر نفوسی هستند، که خودشان را برای امر می خواهند. می گویند حیات و آسایش من و اهل و عیال من، فدای امر الهی. بعد می فرمایند : دسته اولّ محقق نیستند. دسته دوم راه حقیقت می پیمایند. ما برای امر هستیم نه امر برای ما. لهذا هر کاری که ما می خواهیم انجام دهیم، اگر این فکر به مخیله مان خطور کند، فوراً به راه راست می افتیم. هر کاری که می کنم، اول فکر کنم آیا این عمل من منطبق هست با امر؟ و به امرالهی، به شهرت، به عظمت امرالله، صدمه نمی زند؟ اگر می زند نکنم. اگر نمی زند و منطبق است با امر، به کنم. بنده به جوان ها عرض می کنم، که شما هر قدمی بر می دارید، اگر می خواهید پایتان به جاهائی که نباید به رود، به رود، وچشمتان به جاهائی نیفتد که نباید بیفتد، فوراً این طور فکر کنید، به گوئید فلانی، تو جوان بهائی هستی، آیا حضرت بدیع، جوان ۱۷ یا ۱۸ ساله، برای این، شمشیرگداخته را، خودش بر داشت و بر تن عریانش گذاشت، که من این کار ها را بکنم؟ حضرت بدیع از عالم بالا، الآن به من ناظر است. آیا نمی گوید، چرا اخلاف من، باید این طور باشند؟!! به محض این که این فکر بیاید، فوراً آن عمل تعدیل می شود. احساسات بیدار می شود. اثر محبتّ الله قلب او را گرم می کند.به این عمل مبادرت نمی کند. از ۲۰هزار نفر شهید فقط همین یک نفر را در نظر بگیرید. به اطفال می گویم شما بهائی هستید. وقتی شما می خواهید مرتکب عملی شوید، که مخالف امر الهی است، روح الله به نظرتان بیاید. به خودتان به گوئید، این بچه دوازده ساله را وا داشتند، پدرش را جلوی چشمش شهید کردند. بعد به خودش گفتند، اگر تبری کنی تو را داماد می کنم، به تو ثروت و جاه و جلال می دهم. آن بچه دوازده ساله، که هنوز بوی شیر از دهانش می آمد گفت، تمام آن چه گفتی از آن تو، مرا زودتر به پدرم به رسانید. پدرم رفت به ملکوت ابهی، و من در حیّز ادنی مانده ام، زود باش مرا به پدرم برسان. فوراً او را با طناب خفه نمودند. می گویم وقتی شما می خواهید رفتار کجی به کنید، همه را فراموش کنید و فقط این روح الله به خاطرتان بیاید. آن وقت آن عمل را نمی کنید. من می گویم، وقتی شما می خواهید عملی را مرتکب شوید، که ضرّش به امر است، و بر خلاف عظمت امراست. حرفی می زنید، رفتاری می کنید که مضراست، فوراً به نظرتان بیاورید، حضرت طاهره را. حضرت طاهره عالمه شهیر و سر آمد تلامذه حضرت شیخ احمد احسائی، پرده می کشیدند و طاهره به آن ها درس می داد. نا طقه بلیغه، کسی که می توانست با قدرت بیان و بنان، عالمی را زیر فرمان بیاورد. دست از جمیع شئون بر داشت. آن همه مصائب را تحمّل کرد. و با لأخره هم او را در باغ ایلخانی، به دست سیاه ظالمی خفه کردند. طاهره کسی بود که، وقتی ناصرالدین شاه او را شناخت، به او نامه ای نوشت، که اگر از این راه که رفته ای بر گردی، من تو را بانوی بانوان می کنم. ولی طاهره در جواب او نوشت : تو و جاه و جلال سکندری من و راه ورسم قلندری اگر آن خوشست که تو در خوری اگر این بدست که مرا سزا جسد مطهّر این زنی، که امروز در عالم، به نام او افتخار می کنند، الآن در باغ ایلخانی، در چاهی، در زیر خروارها سنگ و خاک مدفون است. روح او از ملکوت ابهی، به خانم ها ناظر است. ایا فکر نمی کنید، روح حضرت طاهره از ملکوت ابهی می فرماید، برای این من خفه شدم، که تو بعد از صد سال از شهادت من چنین کنی؟ مردها هزاران نمونه دارند. یکی از آن ها را به نظر آورید. سلیمان خان تبریزی ( گویا همان سلیمان خانی است که اشتباهاً او را سلیمان خان افشار نامیده اند. در صورتی که سلیمان خان افشار در واقعه شیخ طبرسی در جبهه مخالف بود). سلیمان خان تبریزی در دربار، جاه و مقام و منزلت بس شایانی داشت. و در سر چشمه طهران منزلش، ملجاء احبای رحمن بود. وقتی به جرم بابی بودن گرفتار شد، آن چه ناصرالدین شاه به او پیغام داد، و اطلاع داد، که تو جوان به این رعنائی، نمی خواهم به این عذاب معّذب شوی. او جواب داد ممکن نیست، از این راهی که رفته ام بر گردم. بالاُخره دستور دادند شمع آجینش کنند، زیرا مخالف با امر شاه رفتار کرده بود. شاه گفته بود او را شمع آجین کنند، تا بداند هر که با شاه مخالفت کند عاقبتش چیست. این جوان به کمال میل قبول کرد. و وقتی دشخیم را آوردند، و جلاّد نمی توانست او راشمع آجین کند، سلیمان خان خنجر را از دست او گرفت و به او گفت، تو این همه وقت شغلت و فطرتت این بوده است، نمی دانی دشنه را چطور استعمال کنی؟ بعد در بدن خود فروکرد و گفت، باید این طور چرخانید. بعد جلاد به او گفت تو که می گفتی امروز روز دامادی من است، پس چرا نمی رقصی؟ سلیمان خان فوراً شروع به رقصیدن نمود. آیا سلیمان خان برای این شمع آجین شد، که تو برای ده تومان، امر مبارک را خراب کنی؟ اگر این طور فکر کنیم، غیر ممکن است از جاده مستقیم امر منحرف شویم. البته این موضوع جنبه روانشناسی دارد. در روانشناسی اگر به خواهند دو فکر را به هم تلاقی کنند، فکر قوی، ضعیف را خنثی می کند. در بچه و جوان همه، این طوراست. یک فکر قوی تر، اعصاب فرد را بیشتر تهییج می کند، تا فکر ضعیف تر. مثل این که، نور ضعیف وقتی به نور قوی رسید، محو می شود. آفتاب وقتی بیرون می آید، ستارگان محو می شوند. مثال های روانشناسی می زنم. بچه خردسال، به قول ما بهانه می گیرد، مثلاً می گوید که نان می خواهم. شما نمی خواهید، به او نان به دهید. او گریه می کند. به محض این که فکر قوی تر برای او به وجود بیاورید، ساکت می شود. اسباب بازی برای او بیاورید، فکری که بچه را منصرف می کند، گریه او می خشکد و می رود پی فکر تازه. فکر قوی فکر ضعیف را از بین می برد. شما الآن یکی را وادار کنید نطق کند. در ضمن نطق، به او به گوئید یک مسئله ریاضی را حل کن، از نطق می ایستد. فکرش به حلّ آن معمّا منعطف می شود. اگر ما یک فکر ضعیفی داریم، آن فکر ضعیف عبارت از مادیّات است. مثلاً من تاجر هستم، امروز ممکن است ۱۰۰ تومان منفعت کنم، اگر یک دروغ به گویم. و الاّ این صد تومان از دستم می رود. و بعد هم معلوم خواهد شد که این عمل را یک بهائی کرده است. این معامله را یک بهائی نموده و فریب داده است، بعد چه می گویند ؟ می گویند بهائیان دروغگو هستند. فریب می دهند. این فکر، یک فکر قوی تر می خواهد. زیرا فکر می کنم، که اگر دروغ به گویم صد تومن دارم. ولی آیا شهدا جان خود را برای آن دادند، که من امر را بد نام کنم. همین که این فکر رسید، فکر اول خنثی می شود، و منصرف می شوم. خون شهدا را پایمال نمی کنم. این بهترین روش است، از لحاظ امری و روانشناسی، برای احتراز از خطا و گناه، و آلودن امر مبارک. غربی ها فکرشان همین است. من وارد شدم به جزئیات امور اداری امری غرب در امریکا. من در همه جا سئوال کردم، آیا احبای این جا با هم اختلاف دارند ؟ تعجب کردند اختلاف؟! نه احبای این جا روی قوانین امری رفتار می کنند، اختلاف وجود ندارد . و مسائل فصل و طلاق از صد نفر یک نفر، در این جا نیست . یکی ازاین گله ها، این غیبت ها، یا این کدورت ها، در غرب نیست. زیرا آن ها، تمام شؤن را تطبیق می دهند به امر. در بین ما، افکار و آداب کهنه است. و امر خیلی کم رسوخ کرده است. این است که گله می کنیم . البته این جا را که نمی دانم. ولی من سال ها منشی محفل طهران و ۲ سال هم منشی محفل مقدس ملی بوده ام. یک تجربه های عمومی دارم . به بینید اختلاف از کجا سر چشمه می گیرد؟ خواهر باخواهر قهر می کند، چه جور به گویم ؟ مثل اختلاف روس و انگلیس. قهری که او یک سنگر، و یکی، سنگر دیگرمی گیرد. تمام فامیل دو دسته می شوند. یک شخص از محترمین احبای طهران، که همیشه عضو هیئت نظّار بود، من دیدم پیدایش نیست. به نظارت هم نیامد. مرا هم وقتی می بیند، یک کمی سر سنگین است .دم مدرسه منوچهری جلویش را گرفتم، گفتم حال شما چطور است؟ چرا کمتر در حظیرة القدس و غیره می آئید ؟ گفت بنده که داخل آدم نیستم. گفتم شما وقتی دربین ما هستید داخل آدم هستید. گفت نخیر. خوب بالأخره چی شده؟ بله، ورقه را ابلاغ می فرمائید. شما هم منشی محفل هستید. هر سال اسم بنده در رأس همه بود، امسال رفته ام اون ته ته ها. بله بنده دیگر لیاقت ندارم . می گویم قربان تو، خدا شاهد است که، ما در فکر تو نبودیم که اول به نویسم. حالا دیگر باید مثل آخوند ها یک دایره به کشیم، و روی دایره اسم ها را به نویسیم، که معلوم نشود کدام اول و کدام آخر است. آخوند ها همه، هر کدام نوکری مخصوص قلیان داشتند، وقتی قلیان می خواستند، نوکرها می کوشیدند، که قلیان آخوند خود را زودتر به برند. و اگر آخوندی قلیانش دیر میرسید، کشت و کشتار می شد. همه باید یک دفعه قلیان آخوند خودشان را به برند. یک نفر در مسجد شاه اصفهان، خطی از میرداماد می بیند. می گوید چقدر خط قشنگی است، و هیچ کس مثل اونمی نویسد. یکی از مریدهای امام جمعه می گوید، یعنی شما می خواهید به گوئید، از امام جمعه هم بهتر بوده است؟ وای چی گفت و شروع می کنند به زدن او. او خودش را می رساند به امام جمعه که مرا کشتند. می گوید چه خبره؟ آن مرید می گوید، زبونم لال اگر من می تونم بگم. این آقا گفت که میرداماد بهتراز آقا می نویسد. امام جمعه می گوید احمق، مگر شأن من خطاطی است؟ مرید رویش را آن طرف می کند، می گوید پدرسوخته فلان فلان شده، شکسته نفسی می کند.این قدر ملت احمق وخربوده ا ند. من هم گفتم از این به بعد یک دایره تصویر می کنم و روی دایره می نویسم که به کسی بر نخورد . حال آیا یک فرنگی ممکن است چنین خیال کند ؟ این منطق همان دختر من است. ۷ سال داشت یک روز آمد منزل، گفت آقا جون همدرسم فرخنده را تبلیغ کردم، گفتم خوب بارک الله. گفت به او گفتم چی هستی؟ گفت مسلمون. گفتم مسلمون، اون ته ته هاست. من بهائی هستم،اون اول اول هاست. آن وقت این فرخنده، شروع به گریه کردن کرد. گفت من می روم به مامان می گم بهائی به شود. که ما هم بیائیم اول. خلاصه منظور این است که، ما هر عملی انجام دهیم، به اسم امر تمام می شود. چه بهتر از این که اعمال ما، امر را خراب نکند. این طور فکر کنید، اول به گوئید، این عمل بر ضد امر هست یا نه؟ اگر هست نکنید. اگر نیست به کنید.