به آینه جهان خوش امدید  

بسته شدن مدارس بهائی

در مورد بسته شدن مدارس بهائی ، مطالب مختلتف و متفاوت ذکر گردیده است . امّا بیانات جناب فروتن می تواند از دقت واهمیّت بیشتری بر خوردار باشد . به دلیل آن که ایشان در آن زمان، از طرفی سمت ریاست مدرسه تربیت، و از طرفی دیگر ، سمت عضویّت محفل مقدّس ملی را داشته اند . این بیانات در شب شنبه ۱۲آبان ماه سال ۱۳۳۳ در حظیرةالقدس شیراز ایراد گردیده، که بنده تا حدّ امکان و با دقّت کامل بیانات ایشان را یاد داشت کرده و ضبط نموده ام ، که اینک آنرا مورد مطالعه خوانندگان قرار می دهم. جناب فروتن بیاناتشان را با این جمله شروع کردند، که در جلسه گذشته اگر نظر مبارکتان باشد من وعده دادم که راجع به مدرسه تربیت و بسته شدن آن، و حکمت تأکیدات مبارک حضرت ولی امرالله، شرحی به عرضتان برسانم. قبل از افتتاح این مدرسه شاید یکی دو مدرسه ، بیشتر در طهران نبود . این مدرسه ، به تصدیق نفوس غیر بهائی ، خدمات بسیارشایانی به معارف ایران کرده است. اشخاصی که از مدرسه تربیت فارغ التحصیل شده اند ، امروز همه مصدر امور کشور ، و از زمامداران و رؤسائی هستند که خود را مرهون زحمات تربیت بهائی می دانند. بسیاری از امرای لشکر هم ، تحصیلاتشان ، در مدرسه تربیت طی شده و خودشان را مرهون خدمات بهائی می دانند . حتّی ولیعهد ، پادشاه امروز ما ، و دو خواهر هایشان هم در این مدرسه تحصیل کرده اند . مقصود این است که، این دو مدرسه بنین و بنات، در بین تمام مدارس پایتخت، شهرت به سزائی داشت، و علی الخصوص ، در زمانی که میرزا عزیزالله مصباح، متصدی ریاست این مدرسه بودند. جناب مصباح از فضلای بنام کشور بودند. ایشان مدرسه بیروت را به اتمام رسانیده، و در ادبیات عرب و فرس و فرانسه متخصص شده بودند . منشآت ایشان مطبوع، وبیشتر آثار علمیه ایشان مشهور است. ایشان از افاضل نامی کشور بودند، و نه تنها در ایمان و خلوص اطاعت از تشکیلات، و شناختن مقام حضرت ولی امرالله ، بلکه در علم و فضل هم در نوع خود بی نظیربودند . ایشان سالیان دراز ریاست این مدرسه را داشتند، و در بین مدیران هم، کسی به پای ایشان نمی رسید. در زمان ایشان ، بسیاری نفوس، مثل سپهبد احمد آقاخان، در مدرسه تربیت تحصیل کردند. این مدرسه مشعلی بود برای شکافتن ظلمت شدیدی، که در کشور ما در ادوار گذشته تسلّط داشت. وقتی که جناب مصباح در اثر بیماری قند ، چشم هایشان ضعیف، و تقریباً از بینائی محروم شدند ، محفل مقدس روحانی مرکزی آن زمان ، عریضه ای حضور مبارک حضرت ولی امرالله عرض نمود، و هیکل مبارک بنده را مأمور فرمودند که، به جای ایشان، ریاست مدرسه را داشته باشم .درهمان سال، یعنی سال ۹۱ بدیع ( ۱۳۱۳شمسی) بود که محفل ملّی ایران تأسیس گردید . و الان ۲۰ سال از آن زمان می گذرد . این سال تأسیس محفل ملّی ،مصادف بود با انقلابات شدید در جامعه بهائی . مشیّت الله بر این قرار گرفته است، که هر وقت تأسیسی در جامعه بهائی شود ،انقلابات و قربانی هائی درجامعه بهائی رخ دهد . و حضرت رب اعلی آنرا سرّ فدا می نامند . یعنی این فدا و قربانی یک سرّی دارد، که بایست به شود ، تا امور مهمّه از پیش بروند . مثل یک خمیر مایه ایست از برای پیشرفت امرالله . مثلاً فرض کنید در فلسفه و حکمت بهائی مندرج است، که حضرت غصن الله الاطهر، فدا شدند و خودشان این فدا شدن راقبول فرمودند، که اوّلاً درب سجن مفتوح شود، و از شدّت سجن کاسته گردد، وبعد به فرموده حضرت ولی امرالله ، خون ایشان سبب ایجاد و اجرای صلح اعظم گردد. جناب فروتن بعد از توضیح مفصّل در باره سرّ فدا ، مجدداً تأکید فرمودند که ، مقصدم از تو ضیح مفصّل در باره سرّ فدا این است، که در سنه تأسیس محفل ملّی ، یعنی اولین بیت العدل ایران ، می بایستی سرّ فدا به میان می آمد . آن سال ، سال آشوب و انقلاب، وسال فدیه بود . اوّلین قربانی که داده شد ، بسته شدن مدرسه تربیت بود . تصمیم قطعی داشتند که مدارس ما را به بندند . شما می دانید که رضا شاه، در ابتدا، با امر مخالف نبود . ولی بعدها باندازه ای مخالفت کرد، که روزی فاضل شیرازی می گفت، که در روز روشن باید چراغ برداریم، و دنبال ناصرالدین شاه به گردیم. حضرت ولی امرالله می فرمایند ، خصم لدود شریعت بهائی. در این بحبوحه، تصمیم قاطع برای بستن مدارس تربیت داشتند . و دلیلش این بود که مخالفین امر ، بعضی از بزرگان ازلیه، من جمله ذکاء الملک فروغی (۱ ۱) ، این طور به نظر شاه رسانده بود که این مدرسه باعث زحمت است . اطفالی که به این مدارس می روند ، خواه نا خواه با روح دین بهائی تربیت می شوند . و اکثر نفوسی که به این مدرسه رفته اند ، نسبت به بهائیان خوشبین هستند . و شما بایستی این مدارس را به بندید . و این آخرین سلاح را از دست این ها به گیرید، و رضاشاه هم قول قطعی داده بود، که مدارس بهائی را به بندد . ولی دنبال بهانه می گشتند. این انقلابات در اواخر ریاست جناب مصباح شروع شد . بهانه جوئی های عجیب و غریب می کردند . مثلاً پشت میز خود نشسته بودم ، بازرس از وزارت فرهنگ می آمد ، می گفت آقای رئیس ، به بینم ، شما بچّه ها را که سرِ خط می کنید ، به این ها مناجات یاد داده اید به خوانند ؟ من می گفتم بله . می گفت ، این مناجات را بیاورید به بینم . در آن موقع یکی از مناجات های حضرت عبدالبهاء به دون ع ع خوانده می شد. مناجات را آوردم. گفت از این به بعد این مناجات خوانده نشود. او می گفت به ما راپورت داده اند که شما قرآن را درست تدریس نمی کنید . من گفتم کی گفته ؟ چطور ممکن است ؟ مگر ما قرآن را قبول نداریم ؟ بُنچاق قباله های ما قرآن است . این ها را هر که گفته دروغ گفته است . بنده عضو کمیته مدارس بودم . از طرف محفل ملّی دستور می رسید، که سعی کنید بهانه به دست این ها داده نشود . آن ها می خواهند بهانه جوئی کنند . این ها می خواستند به عنوان تخلّف از دستورات و بی اعتنائی به مقدسات، ما را تکفیر کنند. از طرفی دیگر، امور مالی مدرسه ما ، در مقابل ترقیات روز افزون سایر مدارس ، چندان رونقی نداشت . مدرسه ما ملّی بود . باید به خرج صندوق، و کمک احّبا اداره می شد . قسمت اعظم اطفال مدرسه ما هم مجّانی بودند . هر کدام به عنوانی. آن هائی هم که شهریه می دادند ، مانند پرداخت قبوض خیریه امروز بود . من موقعی که حضور مبارک مشرف بودم ، فرمودند شنیده ام که شما محصّل خیریه دارید، عرض کردم بله . فرمودند خیلی عجیب است . اعانه را می دهند. اعانه را نمی گیرند . باید هر فرد بهائی به طیب خاطر اعانه را به دهد . نه این که از او به گیرند. علی ای حال، این اوضاع پول دادن احبّا بود . حالا در شهریه دادن مدرسه هم همین اوضاع بود. رئیس کمیته می گفت، چه کنم؟ در آمد مدرسه رو به تنزّل می رود . مدارس دیگر، معلّم می گرفتند با ماهی ۱۵۰ یا ۲۰۰ تومان . ما معلّم می گرفتیم با ماهی ۲۵ و گاهی ۱۲ تومان و تازه بودجه کافی نبود.این مدرسه از این رو، بسته می شد و از آن روهم ، خواه نا خواه بسته می شد. در آن سال، به دون هیچ سابقه ای، تلگراف مبارک رسید که، مؤّسسات مستقلّه امریه، باید ایّام محرّمه را تعطیل کنند . و من جمله مدارس بهائی، باید این اصل را رعایت نمایند . به عقل قاصر ما این طور می رسید، که اگر این کار را به کنیم، فوراً مدارس ما برای همیشه بسته خواهند شد . عریضه ای حضور مبارک عرض نمودند، که این امر شما رسید، امّا این قدر شاگرد داریم که، اگر مدرسه بسته شود، این شاگردها دیگر نمی توانند به مدرسه ای بروند. این عریضه را فرستادند ولی جواب نیامد. پنجشنبه ۲۸ شعبان هم نزدیک می شد . سال ۱۳۱۳ مطابق سنه ۹۱ بهائی بود . از محفل کسب تکلیف کردم، که مدرسه را به بندم یا نه ؟ محفل هم گفتند شما حالا یک قدری دست نگه دارید . دیگر چیزی به پنجشنبه نمانده بود . فقط سه روز مانده بود. من فشار می آوردم که تکلیف مرا معیّن کنید. به بنده نوشتند که آقای رئیس مدرسه تربیت ، چون ما به ساحت اقدس عریضه عرض کرده ایم منتظر جوابیم . در حال حاضر به شما دستور می دهیم مدرسه را روز ۲۸ شعبان ، کما فی السابق باز نگه دارید . حالا من این نامه را گرفته ام و می دانم عمل خوبی نیست، ولی ناچارم نگه دارم، و منتظر به مانم . بیست سال قبل، شب جلسه محفل ملّی در حظیرة القدس بود. جلسه محفل را تشکیل داده بودیم . این جلسه در تالار غربی بود. الآن کاملاً جلوی چشمم مجسّم است . جناب بنانی که حالا حضرت ولی امرالله می فرمایند، از او سر مشق بگیرید ، درِ سالن را باز کردند . سرشان را داخل سالن کردند، و به من گفتند یک بسته الآن از بغداد رسیده . من بسته را گرفتم ، آمدم در جلسه محفل . با عجله تمام آن را باز کردم. پنج شش لوح از حضور مبارک بود . یک توقیع ده دوازده صفحه ای ، در بین آن ها بود . من با عجله شروع کردم به خواندن . مرقوم بود . ‹ امّا در مورد مدرسه ، بایستی نصّ دستور مرا مراعات کنید . باید در این یوم، مدرسه تعطیل شود . و همه بدانند که این مدرسه تعلّق به جامعه بهائی دارد › من قدری قلبم راحت شد . بعد برای احتیاط ، به بنده و دکتر یونس خان گفتند، قبل از تعطیل کردن مدرسه ، بروید پیش علی اصغر حکمت ، اورا به بینید . او وزیر معارف بود و واقعاً در زمان وزارت معارفش ، در این مورد ، لکّه بزرگی بر دامان خود گذارد. ما رفتیم به دیدن علی اصغر حکمت. گفتیم حضرت اشرف، ما مدرسه تربیت را روزپنجشنبه که، مصادف باشهادت حضرت اعلی است تعطیل می کنیم. امّا شما کاری با ما نداشته باشید. این ملاقات ما از آن ملاقات های تاریخی بود. ایشان گفتند ، من به شما نصیحت می کنم، این کار را نکنید ، مملکت اسلامی است جز تعطیلات رسمی اسلامی تعطیل نکنید. ایشان گفتند من وزیر معارف هستم . باید دستور به دهم . شما حق ندارید جز تعطیلات رسمی تعطیل کنید. گفتم ما خواستیم به شما ابلاغ کنیم . شما اگر واقعاً حسن نیّت دارید ، به حسن نیّت خودتان در این مورد اقدامی نکنید. گفت نخیر، شما هرروز یک ترتیبی می دهید. من گفتم ، حضرت اشرف شما به دانید، این یک لکّه بزرگی است، که در دوره تصدّی بر دامن شما خواهد نشست( ۲) . او یک خنده اهریمنی کرد . گفت آقای فروتن ، شما غصّه خودتان را نخورید . برای شما یک فکر خوبی کرده ام . بر فرض هم که مدرسه بسته شود ، من یک پست خوبی را برای شما در نظرگرفته ام. من نگاهی به دکتر یونس خان و ایشان نگاهی به من کردند . و بعد دکتر یونس خان گفتند ، شما فکر ایشان را نکنید . فکر ایشان را دیگران می کنند . خلاصه ما آمدیم بیرون . کم کم حس کردیم که اوضاع به این سادگی ها نیست . مأیوسانه به محفل رفتیم . من در محفل گفتم فایده ای ندارد. روز پنجشنبه صبح آمدم روی ایوان مدرسه ، و بچّه ها را جمع کردم . گفتم چون روز پنجشنبه مصادف با یکی از تعطیلات بهائی است ، بنا براین پنجشنبه تعطیل است . شنبه به مدرسه تشریف بیاورید . بچّه ها هم رفتند ، و در خانواده پخش کردند که چه خبر بود . برای چه مدرسه را تعطیل کردند، و بیرون هم از بچّه های احبّا کم و بیش سئوال کرده بودند، و کاملاً فهمیده بودند که امروز روز شهادت حضرت اعلی است . شنبه شد . من می دانستم قضیه از چه قرار است . هیچ کس نه از معلمین و نه از اطفال، خبر نداشتند که ما چه مذاکراتی کرده ایم. همه بچّه ها رفتند سر کلاس . من گوش به زنگ بودم. من منتطر بودم . خیلی عادی بچّه ها به کلاس رفتند . ظهر شد، خبری نشد. بچه ها ظهر به منزل رفتند . بعد از ظهر آمدند و به کلاس رفتند. باز هم من منتظر بودم. نیم ساعت به آخر زنگ دوم بود، دیدم سلطان حسین خان ، رئیس کلانتری یک، که پسرش در مدرسه ما تحصیل می کرد ، عرق ریزان از در وارد شد . از پلّه ها که بالا می آمده پاهاش سُر می خورد. آمد تو، عرقش را پاک کرد.

حالا من فکر می کنم ، چون روز پنجشنبه تعطیل بوده آمده به پرسد چرا تعطیل بوده است. بعد از تعارف ، من گفتم جناب خان چه عجب این جا ها؟ گفت زود باشید به بندید .اعلیحضرت الآن به من دستور دادند . من گفتم مهم نیست، چشم . گفت نه آقا موضوع خیلی مهم است . شما زود باشید . بچهّ ها را مرخص کنید. اعلیحضرت همایونی الآن دارند در جلو مدرسه قدم می زنند. زود باشید . زنگ زدم . ناظم ، آقای دکتر معانی آمد . گفتم آقای دکتر بچّه ها را مرخص کنید. آقای دکتر معانی گفت ، آقا هنوز خیلی به وقت مانده است . گفتم می دانم به وقت مانده، بچه ها را مرخص کنید. باز اصرارداشت. می گفت ، با تعّجب ، هنوز به وقت مانده . گفتم آقا جان من به شما می گویم مرخص کنید. ایشان رفتند وزنگ را زدند . بچه ها تعجّب کنان، سرشان را از کلاس بیرون آورده بودند، به بینند راست است یا خیر. با خودشان می گفتند ، چرا زنگ را بی موقع می زنند . آیا کسی با زنگ بازی می کند؟ من آمدم بیرون .گفتم کسی با زنگ بازی نمی کند . موقع اش رسیده . به فرمائید بیرون . همه آمدند بیرون. به ناظم گفتم مرخصشان کن . بعد سلطان حسین خان به من گفتند، آقا مثل این که شما کاملاً با موضوع آشنا هستید. گفتم بنده از صبح تا به حال انتظار حضرتعالی را می کشم. گفت خوب چه خبر بوده؟ گفتم هیچ . گفت لابد یک کاری کرده اید؟ گفتم نه . روز پنجشنبه، روز تعطیل رسمی ما بود . روز شهادت بود . مدرسه را تعطیل کردیم. گفت کسی هم برای این چیزها مدرسه را تعطیل می کند؟ گفتم اختیار دارید . روز پنجشنبه روز شهادت حضرت رب اعلی بود. در چنین روزی ایشان را شهید کردند. ما مدرسه خودمان است. ما بهائی هستیم . در چنین روزی مدرسه را نبندیم؟ شما در روز عاشورا چه می کنید؟ مدرسه را نمی بندید؟ گفت والّا نمی فهمم . بچه من که بد بخت می شود . من گفتم واللّه جناب خان ، ما در امور اداری مطیع صِرف حکومتیم . ولی در امور وجدانی ، اگر شمشیر به کشید و به گوئید، به گو بهائی نیستم، ما شمشیر را قبول می کنیم. به هرجهت ،امر اجرا شد . بعد از مدّتی سلطان حسین خان آمد و گفت، اعلیحضرت همایون بیرون تشریف دارند. امر به فرمائید بچه ها سرو صدا نکنند. من هم پشت میز نشسته و در حالی که خودم را از دست نمی دهم ، ولی بی اندازه عصبانی هستم ، گفتم دیگر ملاحظه کنید، هفتصد نفر بچه هستند . می خواهند از در بیرون بروند . الآن تمام می شود . و اعلیحضرت همایونی هم چیزی نخواهند فرمود. بعد از مدتی باز آمد و گفت آقا به بچه ها به گوئید کمتر سر و صدا کنند . گفتم اعلیحضرت همایونی دیگر از این درب بیرون نمی آمدند؟ هر روز بچه ها بیرون می آمدند . سر و صدا بود . اگر می توانی خودت برو نگذار سروصدا کنند . بعد از مدتی نامه بسته شدن مدرسه را آورد . گفت آقای رئیس،گفتم چیه ؟ گفت نامه ای است ، نامه را از او گرفتم.یک، یک تومانی هم از جیب در آوردم و به او دادم و گفتم، یادت باشد در آخرین دفعه هم به تو انعام دادم . گفت والّا خیلی لطف دارید . خدا خیر بدهد . به هر جهت، قبل از این که نامه برسد ، امر اجرا شده بود . بعد از مدتی پشت میز نشسته بودم ، یک مرد قد بلندی از در وارد شد. با لهجه ترکی گفت. چرا روز پنجشنته مدرسه را تعطیل کرده اید؟ گفتم به شما مربوط نیست. گفت چطور به من مربوط نیست ؟ گفتم آقا شما اوّل خودتان را معرّفی کنید . من شما را نمی شناسم. گفت من نمی خواهم خودم را معرفی کنم. گفتم من با کسی که نمی شناسم حرف نمی زنم. زود بروید بیرون . و الّا بیرونتان می کنم . دست فشار دادم روی زنگ . فرّاش آمد. گفتم این آقا را از در بیرون کنید. فرّاش هم بی انصافی نکرد. اطاعت کرد. آقا را از در بیرون انداخت . گفتم تا دم در به برش . به این نحو او را بیرون کرد. بعد یک معلمی داشتیم بنام نیّروسینا. آمد پیش من . گفت آقا ، با شمس تبریزی چتون بود؟ مدیر کل وزارت معارف؟ گفتم این شمس تبریزی بود؟ و بعد خوشحال شدم که او را نشناختم، و این عمل را کردم. این بسته شدن مدرسه غوغائی در طهران به پا کرد. بچه ها هر روز می آمدند می گفتند، پس چرا مدرسه را باز نمی کنید؟ بعضی ها گریه می کردند . من هم از طرف محفل ملّی دستور داشتم تا مدّتی به مدرسه به روم. برای این که به شاگردها و غیره جواب به گویم . مدّتی بدین منوال گذشت، تا بعد عریضه ای به شاه دادیم. و اظهار تظلّم کردیم . عریضه را دادیم به شکوه الملک ، گفت دستور دارم نگیرم . به تلگرافخانه دادیم ، ابتدا گرفتند و حتّی پول مخارج را هم گرفتند، ولی وقتی به نظر رئیس رسید ، دستو داد پس به دهند. اولیای اطفال می آمدند و می گفتند ، قربانش گردم او آن جاست چه خبر از حال بچهّ های ما دارد . به هر جهت، محفل تصمیم گرفت یک نفررا به حضور مبارک به فرستد. جناب حبیب الله خان ثابت قبول کردند، که عریضه را با ماشین سواری خودشان به ارض اقدس به برند. و جواب به گیرند و بیاورند. ایشان با خانم و بچهّ ها یشان با سرعت عجیب به طرف ارض اقدس حرکت کردند. و بعد از یک هفته بر گشتند . ساعت یک بعد از نیمه شب ، منزل جناب مصباح ، بر حسب اطلاع قبلی منتظر بودیم . آقای ثابت وارد شد . وقتی از پلّه ها بالا می آمدند ، با حالت مزاح قر قر می کردند . که با با این چه بود؟ من چند لاستیک ترکاندم تا به ارض اقدس رسیدم. گفتیم بالاخره چه شد؟ گفت وقتی به ارض اقدس رسیدم وسط روز بود . به آقا میرزا علی اصغر خبر دادم . او حضور مبارک رفته عرض کرده بود که آقای ثابت از طهران آمده است . با این که وسط روز بود و معمولاً زائرین را غروب اجازه شرفیابی می دادند، اجازه شرفیابی دادند، مشرف شدم . فرمودند چه خبر است؟ من ما وقع را عرض کردم، فرمودند این ها چه اهمّیت دارد؟ فرمودند در آینده هزاران مؤسسه امری مفتوح خواهد گشت . بعد فرمودند کسی در این گیر ودارها کتمان عقیده کرد؟ این مهم است. عرض کردم خیر. فرمودند شما از برای این آمده اید؟ بسیار خوب از طرف من به محفل به گوئید اهمیت ندارد. من عرض کردم اگر لوحی صادر به فرمائید بی اندازه مؤثرتر خواهد بود. بعد لوحی نازل فرمودند . و در حاشیه آن لوح این بیان حضرت عبد البهاء را به خط مبارک نوشته بودند . ‹بیان مبارک حضرت عبدالبهاء را بیاد آورید که امر عظیم است . قوای من علی الارض مقاومت نتواند چه رسد به فئه مستکبرین و نا بالغین در آن سر زمین ›. بعدها رضاشاه فرستاد دنبال بنده، و سمیعی از در بار گفت، اعلیحضرت همایونی می خواهند، ملک مدرسه را تصاحب کنند، من گفتم من رئیس مدرسه ام، مِلک مدرسه مال من نیست. بالاخره بعداً با پول ناچیز، در حدود ده هزار تومان ، رضا شاه مدرسه را خرید و حالا یکی از کاخ های سلطنتی است. هیکل مبارک فرموده بودند، عریضه به دست شاه به رسانید. بالاخره نشستیم و مشورت کردیم، و میرزا عباس کاظم پور را برای این منظور موافق دیدیم. زیرا دادن عریضه به دست شاه کار مشکل و پر خطر بود. اعضای محفل حاضر نمی شدند . کار زشتی هم بود که به ایشان مراجعه کنیم، زیرا ما خودمان بر گزیدگان ملّت بودیم. بالاخره ایشان را خوا ستیم . ایشان گفتند اگر این عمل به منفعت امراست بنده حاضرم. ایشان را مأمور کردیم . بالاخره موقعی که شاه به سعد آباد می رفت، ایشان در جلو می ایستد و عریضه را روی دست می گیرد . شاه به شوفر می گوید با سرعت برو. شوفر هم با سرعت می رود و چندین متر آن طرف تر می ایستد. شاه می گوید او را بگیرند و بیاورند . عریضه را به شاه می دهد. شاه که عریضه را می بیند، که مارک محفل دارد می فهمد توطئه ای در کار نیست. دستور می دهد او را توقیف کنند. من فردا در دفتر کارم نشسته بودم که، دیدم مأموری آمده که در تأمینات با شما کار دارند. بالاخره رفتم. من می دانستم قضیه از چه قرار است . ولی وقتی رفتم دیدم، جلوی آقای کاظم پور، چائی و غیره است. فهمیدم زیاد امور در هم نیست. بالاخره رئیس تأمینات گفت، این چه کاریست می کنید؟ این طرز عریضه دادن است؟ گفتم چه طور به دهیم؟ به آن جاهائی که باید عریضه داد که نمی گیرند، حتّی به تلگرافخانه هم دادیم، گرفتند، ولی پس دادند. بعداً هم تلگرافی از حضور مبارک رسید، که دیگر در این باره اقدام نکنید که سبب تکدّر شاه گردد. شاه دستور داده بود ،جلو تظاهرات بهائی ها را به گیرید. در قریه ای در یزد پیره زنی، مُشرِف به موت بود. عده ای دور او جمع بودند و لوح احمد می خواندند. امنیه ها به خانه پیر زن می ریزند و می گویند شما تظاهر کرده اید. و مقدار زیادی اثاثیه خانه را به غارت می برند. در آن ایام موتور سیکلت آقای امین الله پناهی را می دزدند . او می رود به شهربانی و شکایت می کند. در شکایت نامه می نویسد بهائی . فوراً به عنوان تظاهرات، پرونده را عوض و خود ایشان را به زندان تحویل می دهند . دولت ، چهل و سه مدرسه دیگر را در ایران بست. حضرت ولی امرالله به احبای غرب دستور فرمودند، چیزی در جراید ننویسید، که سبب پستی نام ایران شود . این بشریّت ماست و آن رهبری حضرت ولی امرالله . (۱ ۱) ذکاءالملک فروغی ، در سال ۱۳۱۳ مدتی نخست وزیر بود، و سالها نیز وزیر امورخارجه کابینه حاج مخبرالسلطنه هدایت بود. در سوّم شهریور ۱۳۲۰ وقتی که نیروهای شوروی و انگلیس وارد ایران شدند ، رضاشاه فروغی را مجدداً به سمت نخست وزیری انتخاب نمود (تاریخ بیست ساله ایران. تألیف حسین مکیّ) ( ۲) این بیان جناب فروتن مؤیّد مقاله دکترحشمت مؤید ، در باره بستن مدارس بهائی در ایران است ، که در آن ذکر می کنند که کتاب سی خاطره آقای علی اصغر حکمت سعی دارد، اطلاعات دست اولی را در این زمینه ارائه دهد. و به شرح مطالبی می پردازد که، متاسفانه کاملاً عاری از حقیقت است. و آگاهانه یا نا آگاهانه حقایق تاریخی را تحریف نموده است. علی اصغر حکمت در کوششی که، در کتاب خود برای زدودن این لکه، از زندگانی خویش نموده است، به طور ضمنی بهائیان را، متهم به بی احترامی، نسبت به احساسات دینی ایرانیان شیعی مذهب، و عدم اطاعت از قانون های کشوری نموده است ، و به این ترتیب ، خود بهائیان را مسئول رفتار نا درستی دانسته است که، علیه آنان انجام گرفت. با چنین عملی ، وی با پاشیدن نمک به زخمی کهنه ، سند دیگری از رفتار های ناروا و ستمگرانه به بهائیان، که در تمام طول تاریخ خود، در کشور خویش متحمّل شده اند ، ارائه داده است .