به آینه جهان خوش امدید  

لزوم  دین


    

سخنان جناب فروتن عصر جمعه ۵\۹\۳۳ برای مبتدیان. در ابتدا، خطابه حضرت عبدالبهاء راجع به لزوم روح قرائت گردید. یکی از تعلیمات بهائی به طوری که در این خطابه مبارک استماع شد، این است که دین، روح و حیات حقیقی عالم انسانی است. اگر هیئت اجتماع، از دیانت محروم به ماند، جسدی است بی روح. مانند نقش و صورتی است بر دیوار، که هر قدر زیبا باشد روح ندارد. به عبارة اخری، اساس تعلیمات بهائی این است که، عالم وجود هر قدر ترقی کند، و در علوم و فنون، به مرحله تکامل برسد، باز محتاج به نفثات روح القدس است. یعنی احتیاج دارد که دری از آسمان بر روی زمین باز شود. یعنی روح الهی در جسم او طلوع کند، و آن روح، عالم را زنده کند. مظاهر الهی در هر قرن و عصری، نماینده حق در روی کره زمین بوده اند. انوار حق از آن ها ساطع می شود. روح الهی به وسیله آن ها در کالبد بشری دمیده می شود. عقول به وسیله آن ها نورانی می گردد. افکار به وسیله آن ها روشن می گردد.این اساس اعتقادات بهائی است. مَثَلی بیاورم که مطلب کاملاً روشن شود. می دانید مَثَل، همیشه مطابق ممثل نیست. تمام انبیای الهی مطالب را با مثل برای افراد بیان می نموده اند. در انجیل می فرماید، حضرت مسیح با مثلها، معانی بسیار، برای مردم بیان می کرد. اگر با انجیل جلیل سرو کا ر داشته اید می دانید، مثال های فراوان در انجیل آورده شده است. در بین ملت مقدس یهود، امثال حضرت سلیمان مشهور است. انبیای اسرائیل که چراغان فروزان در آسمان ادیان بوده اند، مطالب را در پرتو مثال بیان کرده اند. در دیانت مقدس اسلام، کتاب الله مجید، قرآن کریم، در بسیاری از مواضیع، مطالب را با امثال، بیان فرموده اند. این آیه در مورد سلیمان است که می فرمایند: . . کلمة طیبه کشجرة طیبه اصلها ثابت فی ارض و فرعها ثابت فی السماء. . قرآن کریم مشحون است از امثال. در این آیه مبارکه می فرمایند، مگر شما ملاحظه نمی کنید که، خداوند برای مردم مثل می زند، مَثَل طیّبه، مانند درخت طیّب و محکمی است، که ریشه اش در زمین و ساقه اش در آسمان، و میوه اش هر آن ارزانی از برای بشر است. مَثَل خبیثه مثل شجره خبیثه است، که در روی زمین بقائی ندارد . در جای دیگر آیه ای است که مفادش این است، که کسی که دعوت به غیر حق می کند، مانند کسی است که دو دستش را به سوی آب نگاه داشته، ولی آب به دهانش نمی رسد. من فنّم تعلیم و تربیت است. می دانم مَثَل، چه قدر برای بیان موضوع کمک می کند. شما اگر آثار حضرت کنفسیوس را به بینید، همه اش مَثَل است . مَثَل دین و عالم بشر، مثل زمین و آفتاب است. این مثل ها، گاهی مورد اعتراض نفوسی است، که خوب دقت نمی کنند. در زمین استعداد روئیدن و رویاندن است. زمین است که دانه را در آن می کارند. ابتدا زمین، آن دانه را می پروراند. بعد ریشه می دهد. بعد ساقه می دهد. بعد تولید اغصان و افنان و اثمار می کند. این همه را زمین انجام می دهد. در زمین این استعدادات وجود دارد. از شما سئوال می کنم، شما همه، نفوس اهل تحرّی حقیقتید. فکرتان باز شده است. به بینید، اگر فیض آفتاب به این زمین نرسد، این زمینی که درآن استعداد رویش است، چه می شود؟ اطفال وقتی به زمین نگاه می کنند، می بینند دانه به زمین فرو می رود، و نبات از زمین بیرون می آید.اگر آفتاب بر زمین نتابد، مرگ است. در فیزیک، اگر درجه برودت به ۲۷۳، یعنی برودت مطلق برسد، یعنی مرگ. اگر آفتاب بر زمین نمی تابید، تمام این زمین، تبدیل به کره یخ منجمد می شد. حیات مقطوع می گشت. نه دریا، نه ابر، نه معدن، نه ریاحین، نه گل، نه حیوان، و نه انسان وجود داشت. اما وقتی که دو استعداد، متقابل می شوند، قوّه فاعله و قوه منفعله،قوه مفیضه ومستفیضه، زمین و آفتاب. آن، فیض می بخشد، و این فیض می گیرد. از تقابل این دو استعداد، حیات به وجود می آید.

آفتاب بر دریا می تابد. آب بخار می شود. تبدیل به ابر می گردد. ابر به باران مبدل می شود، و به زمین می بارد. اعتدال خریفی تولید می شود. زمین بیدار می گردد، و حبّه را که در زمین فرو بردید، زمین آن را می پوشاند. آن را بسط می دهد. در نتیجه رطوبت، آن را رشد می دهد. آفتاب بر درختان می تابد. درخت یک لابراتواری است. برگ ها در تحت اشعه آفتاب شروع به کار می کنند. کربن می گیرند و اکسیژن پس می دهند و درخت رشد می کند. تئوری هلمهولتس را بهتر از من می دانید. او می گوید اگر آفتاب وجود نداشت، رنگ وجود نداشت. ازتقابل دواستعداد، یعنی آفتاب و زمین، این همه آثار به وجود می آیند. به قول سعدی: برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت کردگار او راست می گوید. این کلرو فرم چه می کند؟ این برگ لابراتواری است، که تجزیه می کند. کا گا تیسبومن، گیاه شناس هندی می گوید، حتی درخت خواب می بیند. او رشد درخت را در نظر گرفته، عجایبی از آن صحبت می کند. این ها همه، در اثر اشعه آفتاب است. بعضی افراد می گویند، سر را به آسمان بلند نکن. چه کار داری خورشید می تابد. هر چه هست در روی زمین است. چه احتیاجی است به بالا. من می گویم این، کودکانه است. انسان عاقل باید، یک نگاه به بالا، ویک نگاه به پائین کند. بداند این دو قوهّ است که با هم کار می کنند. استعداد زمین و فیوضات آسمان. مضحک نیست که بعضی می گویند، انسان است که همه کار را می کند. انسان است که می شنود. انسان است که می بینند. و انسان است که کار می کند. همه این ها صحیح است، ولی بدن به دون مدد روح هیچ کاره است. اگر قوه باصره شما نباشد، چه، کشف این حقایق را می کند؟ با همین قوه باصره، اگر جلو نور را به گیرند، شما جلوی پایتان را نمی توانید به بینید. دیگر شما هیچ نمی بینید. ولی یک کبریت به زنید، جلوی پایتان را می بینید. این قدر ما نا توانیم، محتاج به یک کبریتیم. قوه باصره ما محتاج به یک کبریت است. می رویم دم پله ها می ایستیم، نمی توانیم به بینیم. اگر حرکت کنیم می افتیم . در جلو پله می ایستیم و با عجز و ناتوانی می گوئیم، یک کبریت به زنید تا من جلوی راهم را به بینم. وقتی کبریت روشن شد، شما راه را از چاه تمیز می دهید. گوش همراه شما است، اگر هوای این اطاق را تخلیه کنند، و بر فرض محال، ما به توانیم نفس به کشیم، نمی شنویم. باید هوا باشد، که یک مرکز مواّجی است. صدا باید این هوا را به موج آورد، هوا، موج را به عصب گوش ما به رساند، و در ما، شنیدن را به وجود آورد. یعنی گوش کمک می خواهد.چه اشتباهی است که مردم می گویند، ما ترقی می کنیم ولی بی فیض الهی. نهخیر! این مثال بارزی است، از برای بیان حقیقت. آئین بهائی می گوید ، ما نفوس بشری، دارای استعدادیم. این استعداد ها به ما داده شده اند. استعداد تفّکر،استعداد تعقّل، استعداد تعالی و ترّقی. اما به دون فیض آسمانی. و به دون مدد از جهان بالا، این استعدادات بروز نمی کنند. آیا ما به دون مرّبی، می توانیم کاری را انجام دهیم؟ از شما جوانان عزیز ایرانی سئوالی می کنم. جواب مرا به دهید. آیا شما در هوش کمتر از غربی ها هستید؟ من شهادت می دهم، و علما شهادت می دهند، نه. من ۵ قارّه کره ارض را گشته ام. و به قول سعدی، جهان دیده شده ام. می توانم به گویم، تمام ملل را دیده، و با آن ها حشر داشته ام. به شما می گویم، هیچ ملّتی در دنیا، به قدر ایرانی هوش و استعداد ندارد. هوش ما سر شار، استعداد ما قوی، سرمایه خدا دادی بسیار، شعرا و دانشمندان و نوابغ ما، عالم و عالمیان را در نزد آن ها سر به زیر در آورده است. پروفسور ادبیات ما، در دانشکده می گفت، شما ایرانی هستید؟ گفتم بلی. گفت شعر به گو تا من ترجمه کنم. گفتم من شعر گفتن بلد نیستم. گفت ممکن نیست ایرانی شاعر نباشد. تمام اهل دنیا، و اهل ادبیات معتقدند که، ۷ ستاره در آسمان ادبیات درخشیده، و همه ایرانی هستند. و آن های دیگرهم، از این ۷ ستاره تبعیت می کنند. هوش ما سر شار است، اما چرا از غربی ها، از اروپائی ها، ازآمریکائی ها و از استرالیائی ها عقبیم؟ اگر به گوئیم نیستیم، تعصّب است. هوش خدا دادی ما عقب نیست. استعداد ما، بالقوه زیاد، ولی بالفعل نیست. چرا؟ چون استعداد ما، در تحت تربیت مربیان واقعی، قرار نگرفته و ظهور و بروز نکرده است. پس استعداد در ماهست. ما مثل یک معدنی هستیم، پر از جواهر، که در زیر پای ماست. ولی کسی هنوز آن را استخراج نکرده است. چه قدر در کشور ما، مخترع، شاعر و دانشمند و صنعتگر از بین رفته اند. کشور ما مانند گورستانی است برای استعدادات. پس وقتی که استعداد من و شما، به دون مربی، به دون کمک از خارج، ظاهر نمی شود، چه طور استعداد عالم امکان، به دون کمک از خارج ظاهر شود؟ چه طور استعداد عالم امکان، به دون کمک مربی آسمانی می خواهد ظاهر شود. در جزیرة العرب استعداد بود. معدنی بود پر از الماس و جواهر. ولی کسی هنوز استخراج نکرده بود. وقتی نور الهی در آن تابید، دیدید که در اندک مدتّی، این استعداد ظهور کرد.به شرق و غرب تابید. بهار الهی دمید. استعداد، ظهور کرد. شرق و غرب را گرفت. چه قدر عالم و فاضل و شاعر پیدا شدند؟ این ها کجا بودند؟ بالقوه بودند،بر اثر تابش انوار شمس حجاز، بالفعل شدند. شما ملاحظه کنید، امروز غربی ها، به علمای اسلام افتخار می کنند. من اکثر دانشگاه ها ی مشهور را رفته ام. در تمام این دانشگاه ها، پیکر و صورت بزرگان اسلام و علمای اسلام، زیب تا لارهای آن هاست. ما خیّام را یک آدم بد مست ومی گسارو عیاش، می دانیم. در اصفهان ما، که نصف جهان است، و روی پرده های بی ریخت آن، نقاشی های زشت را می کشند، عکس خیّام را می کشند. خیام یک دستش در خم شراب است، و دست دیگرش بر گردن یک زن زیباست. او می گفته: می خوردن من، حق ز ازل می دانست گر می نخورم علم خدا جهل بود. اما غربی ها، خیام را منجّم ، ریاضی دان، و اوّل منجّم دنیا می دانند. می گویند او مغز متفکّر بوده است. تألیفات او در مرزهای آن هاست. ما خیّام را یک مرد شراب خوار، دست به گردن یک زن زیبا می دانیم. این ایده آل ماست. ولی غربی ها می گویند، ما تمام علوم را از علمای اسلام گرفته ایم. هنوز اصطلاحات عربی در کتاب های آن ها هست، الجبر اصطلاح عربی است. وقتی پرچم علوم اسلامی، در دانشکده آندولس، در اسپانیا موج می زد، اروپا غرق در ظلمت بود. پاپ گرگوری در مکتب اسلام علم اموخت. عبدالله رازی مخترع صابون، از علمای اسلام بود. ولی افسوس که ما، رفته رفته به عمق چاه، و آن ها به اوج ماه رفتند. و حال ما خیال می کنیم هر چه داریم از آن هاست. همه ی این ها را فیض الهی به وجود آورده است. حضرت موسی وقتی قومش را از مصر بیرون آورد، کِه بودند؟ من تورات را به تمام دقّت خوانده ام. قوم موسی به حضرت موسی می شوریدند. در سِفر خروج است. می گفتند ما نمی دانیم چرا موسی ما را به این جا آورده است؟ و آرزو می کردند که به مصر بر گردند، و همان پیاز پخته را به خورند. یک قوم زبون، یک قوم اسیر بودند. امّا حضرت موسی آن ها را به کجا رساند. سلطنت سلیمان و داود تأسیس کردند. در عالم اسلام، این دو پادشاه بزرگ، به درجه نبوت رسیدند. یک قوم اسیر بدبخت. من رفتم به مصر در قاهره، معروف است که اهرام عظیم مصر را، اسرای اسرائیل ساخته اند. به روید اهرام مصر را به بینید. این قوم سبطی، به اصطلاح، قوم ذلیل و زبون. حضرت موسی آن ها را به اوج عظمت رسانید. ما هنوز به علمای بنی اسرائیل افتخار می کنیم. حضرت مسیح هم همین تربیت را کرد. تا نور از آسمان نمی تابید، استعداد بروز نمی کرد. قوم اسرائیل استعداد داشتند، انشتین را به ما دادند. در عالم علم، قوی هستند. و فروید را به ما دادند. و بزرگترین موسیقی دان ها را به ما دادند. امّا این استعداد کجا بود؟ چرا دست چپ و راست را نمی شناختند؟ نور نبود، در تاریکی حرکت می کردند. در قرآن می فرمایند: <هل یستوی العماء و البصیر>؟ نور الهی دین حقیقی است. استعداد در قوم اسرائیل بود. استعداد در ما ایرانی ها بود ولی نور می خواست. از همین ایران عزیز ما، چه نفوسی بر خواستند. چه عظمتی در ایران بود. نظامی، سعدی، فردوسی، عنصری، عسجدی و قا آنی . ابن سینا کیست؟ دنیا در برابر او سجده می کند. جامی در عالم بی نظیر است. اما حالا استعداد طوری شده که ما باید تکدّی کنیم. و رومان های پوسیده غربی ها را ترجمه کنیم، و به خورد خودمان بدهیم . دوره تکّدی ماست. باید قوه ای ظاهر شود. اگر معدنی که در زیر پای من است، هزار سال استخراج نشود، نمی شود فهمید چی در آن است. وقتی مردم می شنوند دین آمده، که می خواهد افکار را روشن کند، می گویند ما نمی خواهیم این دین را به بنیم. دین لازم نداریم، چی کم داریم؟ من یک مثل خراسانی برای شماها به گویم : یک حاجی سبزواری از اهل شهر خودمان سفر کرد، رفت به کاشمر. ۱۶ سال در کاشمر بود. او وقتی از سبزوار می رفت، زنش یک بچّه داشت. وقتی از کاشمر مراجعت کرد، و به سبزوار آمد، دم دروازه لوطی ها آمدند جلو، و گفتند حاجی آقا، اجازه به دهید به گوئیم. حاجی آقا گفت بیائید به رویم در شهر، در منزل به بینیم، اگر دیدیم کارها عدل است، آن وقت به گوئید. لوطی ها گفتند بسیار خوب. آمدند شهر و حاجی به منزل رفت. وقتی وارد اطاق شد، دید زنش ته اطاق نشسته، و پنج تا بچه، دور تا دور اطاق، اطراف او نشسته اند. حاجی آقا گفت خوب زنیکه، بگو به بینم این ها کجا بودند ؟ مال کی هستند ؟ زن بلند شد گفت، اجازه بدید تا من حسابش را به کنم، و یکی یکی آن ها را تحویل شما به دهم. حاجی آقا گفت، بسیار خوب. زن گفت این خیر ندیده را، که وقتی می خواستی به روی داشتیم. حاجی گفت بسیار خوب. زن گفت این یکی دوّمی، تو شکمم بود اطلاع نداشتی. حاجی گفت بسیار خوب. گفت این جونمرگ شده را، تو را در خواب دیدم. حاجی گفت خوب. گفت این ور پریده هم، به هوای اون به مد( اومد) این یکی هم، بچًم با کسی کار نداره. یک نان و ماستی می خوره. در زندگی ما تأثیر نداره، تو را جون اون چارتا، این یکی را به بخش. حاجی به لوطی ها گفت. به کوبید که کرا( کارا) همه عدل. غرق در ظلّت، غرق در جهالت هستیم. می گوئیم کارا عدله . باید دید چی کسر داریم. کم و کسر یعنی چه. وقتی که انسان در تاریکی است، آن جا بد است. وقتی به روشنائی آمد، آن جا خوب است. شما برای این که به دانید. یک روش علمی عرض می کنم . از روی اصول هگل و دیالکتیک عرض می کنم، که می گویند از دوره فلاسفه یونان بوده، و هگل آن را تکمیل کرده است. هگل فیلسوف آلمانی بود. اگر این مقایسه را به کار به بندید، می فهمید کارا عدله یا نه. و آن این است که هر موجودی که زنده است، بایستی مطیع این دو قانون باشد. یکی آنا بولیسم، و دیگری کاتا بولیسم. یعنی موجود حّی زنده تا وقتی زنده است، که قوه جاذبه بر اوحکم فرماست. جذب می کند، از خارج می گیرد، درخودش هضم می کند، و رشد می کند. این علامت شیئ حی یا ارگانیک است. بعد، قوهّ کاتابولیسم براوحکومت می کند. بدنش از هم گسیخته می شود.اومی میرد و تجزیه می شود. می گویند او مرد. درخت را، تا وقتی زنده می گویند، که ریشه اش درزمین، املاح می گیرد، به ساقه می رساند، و لوله هائی که در ساقه هستند، آب را به قسمت های درخت، به برگ ها می جهانند. بعد از مدتی این درخت خشک می شود. دیگر ریشه اش مواد از زمین نمی گیرد. میوه نمی دهد. می گویند آن را از زمین در آورید. آن خشک شده است. کاتابولیسم بر آن غلبه کرده است. قوهّ جاذبه رفته، قوه دافعه آمده است. ترکیب رفت تحلیل آمد. من و شما را می گویند زنده. عناصر از خارج می گیریم، هضم می کنیم و رشد می کنیم. روزی که دست و چشم ما، نتوانست کار کند، می گویند مُرد، رفت . این یک اسلوب علمی است. ممکن است تا اندازه ای تطبیق کند. هر وقت دیدید بین ملتّی اتّحاد و ترّقی است، آن ملّت زنده است.عکس آن مرده است. تجزیه و تحلیل علامت مرگ و جدائی است، و یگانگی علا مت حیات است . علما از دین بیزار شده اند، و متدّینین هم از دین بیزار شده اند. آن ها از علما تقلید کرده اند. علما از این که به گوئید دین سبب حیات است، بدشان می آید. چرا گوش ما از این کلمه خوشش نمی آید؟ زیرا دین برای ما، یعنی اوهامات، یعنی قتل، و کشتار تعبیر شده است. من یک جزوه ای نگاشته ام، به نام توافق علم و دین. این جزوه سه مرتبه چاپ شده است. در این جزوه نوشته ام، که دین و علم هیچ وقت از هم جدا نمی شوند. فرقی بین ادیان نیست. از دیانت، منظورم دیانت بهائی نیست. من یک فصلی در این رساله نوشته ام، که بعضی قسمت ها یش را می خوانم. کشیش ها حتی معینّ می کردند، بهشت و جهنم کجاست. وبا ثبت اسنادی حدود بهشت را معین می کردند. تعریف می کنند یک نفر کلیمی رفت پهلوی کشیش، و گفت من آمده ام این جا، بهشت را به من به فروش. کشیش گفت، نخیر بهشت فروختنی نیست. کلیمی گفت، یا بهشت یا جهمنم را به من به فروش. کشیش شش دونگ جهنم را به کلیمی فروخت.از فردا کلیمی دم کلیسا می ایستاد، و افراد که می آمدند پول به کشیش به دهند، که آن ها را از اهل بهشت بنویسد، تو گوش آن ها می گفت، بی خود پول به او ندهید، جهنم ششدانگش مال من است. مگر یک جهنم بیشتر است، این قباله اش، من شما را به جهنم راه نخواهم داد. مجبورید به بهشت به روید. کشیش از موضوع با اطلاح شد. دید دیگر در آمد ندارد. یهودی را خواست و گفت جهنم را پس به فروش. کلیمی گفت نخیر نمی فروشم. کشیش دستور داد قباله را باطل کردند. این است که مردم از دین می ترسند. ولی دینی که ما می گوئیم، این ها نیست. حقیقت دین است. حقیقت دین حضرت موسی، حقیقت دین حضرت مسیح، و حقیقت دین حضرت محمدّ است، نه این اوهامات و خرافات. آن قدر اوهامات و خرافات به ادیان بسته اند، که اگر آن آئین ها را به آئین گرهایشان نشان به دهند نمی شناسند. دین یعنی قوّه فاعله، که استعداد ها را بروز می دهد.عالم بشر محتاج به نفثا ت روح القدس است. شما عزیزان من، از این نقطه نظر، دین را تحرّی کنید، به بینید آیاعالم بشریت به دین احتیاج دارد یا ندارد. کارها عدل است یا نه؟ دین باید باشد. نفثات روح القدس باید باشد. تا کره زمین بوده و خواهد بود، مربی می خواهد. و مربّی باید از طرف خدا به بشر کمک بدهد، و الا خرافات، ادیان را می پوشاند، که اگر به آئین گر بدهید نمی شناسد.